چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

هرگز حضورِ حاضرِ غایب شنیده ای؟!
من در میانِ جمع و دلم جای دیگر است،...
سعدی

۵۱ مطلب با موضوع «در ستایشِ زندگی» ثبت شده است

یک. برگشته ام خانه. همین یک جمله برای من بار معنایی زیادی دارد. اینجا وظایف دوستداشتنی زیادی برای انجام دادن وجود دارد. رفتن و سرزدن به پدربزرگ و مادربزرگ و دلشان را شاد کردن، کمک کردن به مامان برای انجام  خانه تکانی، کمک کردن به مامان برای انجام خریدهای خانه، سر زدن به دوستان و خیلی چیزهای دیگه. اما یکی از مهمترین وظایف من خرید نان است. از زمانی که توانایی راه رفتن پیدا کرده ام تا الان انجامش میدهم. زمان هایی را به یاد می آورم که قدّم درست و حسابی به میز نانوایی نمیرسید و فقط توانایی آن را داشتم که اسکناس 20 تومانی سبزرنگ را که مادرم به دستم میداد به دست فروشنده برسانم. شرایط زیاد هم تغییر نکرده.  فقط اسکناس 20 تومانی به شکل 1000 تومانی در آمده و اینکه قدیم ها گاهی اوقات با دوچرخه میرفتم حالا گاهی با ماشین.   


 دو. صبح زود سوار ماشین شده بودم. میخواستم بروم نان بگیرم. همسایه مان که سالها پیش در ایستگاه اتوبوس با هم آشنا شده بودیم. وقتی مرا دید سرعت ماشینش را کم کرد و برایم بوق زد. به نشانه احترام سرم را پایین آوردم، خواستم در جواب برایش بوق بزنم. اما از ماشین صدایی درنیامد. بوق ماشینمان خراب شده. یاد سوالی در پیک نوروزیمان افتادم که گفته بود، چطور می توانیم همسایه بهتری برای دیگران باشیم. نوشته بودم، برای صدا زدن اعضای خانواده به جای استفاده از بوق ماشین از زنگ در، استفاده کنیم! کارم را انجام میدهم، برمی گردم خانه. به پدرم اطلاع میدهم که بوق ماشین خراب شده. میگوید، خیلی وقت است!. خودت باید بروی درستش کنی. فکر میکنم،  اگر ماشین ها بوق نداشتند چه اتفاقی می افتاد؟ به نظرم کاربرد بوق به غیر از مورد اولی  که اشاره کردم توی ترافیک است، برای نشان دادن عجله، و توی عروسی برای نشان دادن خوشحالی و البته توی  تونل های بعضی جاده ها :). 


پی نوشت: نکته اخلاقی اینکه از بوق فقط در مواقع  خیلی ضروری استفاده کنیم:)


  • ۲ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۵
  • امیرحا فظ


میتوان همچون عروسک های کوکی بود

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

میتوان در جعبه ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

میتوان با هر فشار هرزهء دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

" آه ، من بسیار خوشبختم "


پی نوشت*: دکلمه شعر عروسک کوکی با صدای فروغ فرخزاد

پی نوشت**: فروغ رو دوست دارم. فروغ یکی از مورد ستایش ترین زن های زندگی من است. دغدغه هایی که دارد و نگاهش به زندگی مرا زیاد تحت تاثیر خود قرار می دهد. 


  • امیرحا فظ

 

به خودم قول داده بودم امسال در مورد موضوع ازدواج به طور جدی فکر کنم و با خودم در این باره به نتیجه ای برسم. در خیلی از موارد  وقتی در خوابگاه با دوستان صحبت میکنیم این موضوع به قولی نُقل کلام میشود. به واسطه سن پایین ترم نسبت به هم اتاقی های عزیز که دو نفرشان  متاهل هستند، همیشه توصیه هایی به من می شود. دوست داشتم یک سری از موضوعاتی که به آنها فکر کردم را برای جمع بندی خودم در اینجا عنوان کنم. این میتواند اوبین پست من در این مورد باشد.

اسمش را سرنوشت یا تقدیر یا هر چیز دیگری بگذاریم در هر صورت من در ایران و در دهه شصت متولد شده ام. جایی که در آن کودکان دختر و پسر را از همان سال ابتدای آموزش از هم دور نگه میدارند. زمانی هم به دانشگاه رفتم که یکی از بزرگترین دغدغه مسئولان جدا کردن دانشجویان دختر و پسر در کلاس های درسی بود. در چنین شرایطی ارتباط با جنس مخالف همیشه برای من مثل یک تابو مطرح شده است. کاری که اگر همکلاسی هایم آن را انجام میدادند، مجبور بودم با دید دیگری به آنها نگاه کنم. نمیدانم جوانی به سن و سال من که در کشور دیگری به دنیا آمده، اصلا توانایی باور چنین حرف هایی را داشته باشد یا نه. حداقل خوبیش اینست که دوستانی داشتم که به خوبی و به راحتی میتوانستند این حرفها را درک کنند. بعدتر در موردشان خواهم نوشت.

در این باره اولین سوالی که همیشه برایم مطرح بود، این بود که اصلا چرا آدم ها ازدواج میکنند؟ یا اینکه به طور کلی چرا جنس های مخالف نسبت به همدیگر گرایش پیدا میکنند؟ جوابی که اکثر اطرافیان به من میدادند در نهایت به مقصد پاسخ گویی به نیازها و تمایلات غریزی و مخصوصا جنسی انسان ختم می شد. من همیشه با آدم هایی که برای این قضیه سهم زیادی قائل می شدند، مشکل داشته ام و دارم. به گمانم اولین قدم در این راه برای من، درک تفاوت دو مقوله نزدیک و مربوط به اسم عشق و ازدواج است. همه انسانها دوست دارند که دوست داشته شوند و این یک نیاز ذاتی است. جان آرمسترانگ در کتاب "شرایط عشق" عنوان می کند که گرایش به عشق ریشه در طبیعت وجود آدمی دارد. انسان تنهاست و میداند که یک روز میمیرد. او به دنبال راهکاریست که با آن قادر شود با این بار هستی، راحتتر کنار بیاید. راستش نیاز به عشق را میتوانم بفهمم اما نیاز به ازدواج را نه. مگر اینکه تمام انتظاراتمان از عشق را در ازدواج خلاصه کنیم. در جهان سومی که ما در آن زندگی میکنیم، متاسفانه چنین اتفاقی افتاده است. در ایران امروز برای عده کثیری ازدواج یعنی پاسخگویی به یکی از نیازهای اولیه انسان، یعنی نیاز جنسی و برای عده خوش باور دیگری، یعنی ورود عشق به زندگی، یعنی کسب خوشبختی برای همه عمر! 


  • امیرحا فظ

نشستن و هدف گذاری کردن و برنامه ریزی کردن برای من یکی از سخت ترین و انرژی بر ترین کارهای دنیاست. موقع انجام این کار اضطراب میگیرم. مدام کار را نیمه تمام میگذارم و به هر بهانه ای خودم را به کار دیگری مشغول میکنم. مثل همین الان که وسط نوشتن برنامه کاری بهمن ماهم، آمده ام، و پست مینویسم. برای من، انجام این کار یکی از ضروری ترین هاست. از فردای روزی که برنامه هام و اهدافم رو نوشتم با آرامش و لذت بیشتری کار میکنم. انگار وقتی برنامه ریزی میکنم راحت تر و خیلی سریع تر میتونم کارها و پروژه هام رو انجام بدم. 

یک بار وقتی این را برای یکی از دوستانم میگفتم در جواب گفت: "با انجام این کار دیگه تو یه آدم نیستی بلکه یک ماشینی!" حرفش درست با غلط. نمی دانم! به نظرم انسان باید همونجوری زندگی کنه که لذت بیشتری میبره، یا اینکه درد کمتری رو متحمل میشه. بی برنامه بودن برای من یعنی تبدیل شدن به یک انسان غیرموثر. این برای من مثل کابوسه که روزم رو به پایان ببرم، بدون اینکه کتابی خونده باشم، مقاله ای را پیش نبرده باشم، تفریح نکرده باشم و (هرچند خیلی کم) برای دیگران مفید نبوده باشم.

  • امیرحا فظ

دوم راهنمایی بودیم. یکشنبه ها دو زنگ آخر ورزش داشتیم. همه طول هفته بچه ها به عشق همین دو ساعت مدرسه می آمدند. معلم ورزشمان خوب بود. مهربان بود. آن روزها فوق لیسانس داشت و میگفتند که از دانشگاه های کانادا پذیرش گرفته. نرفته بود. دلیلش؟! خیلی جوان بود. فکر میکنم دلش پیش کسی بود. 

معلم هایی که درسشان قدری عقب تر بود و وقت نداشتند همیشه به زنگ ورزش طمع داشتند. یک بار معلم درس ادبیاتمان امتحانش را انداخته بود در ساعت ورزش. بچه ها همه شاکی بودند. قرار شد ساعت اول ورزش را امتحان بدهیم و بعد برویم بدون گرم کردن و نرمش، فوتبال! 

آن صحنه را هیچ وقت یادم نمی رود. معلم ادبیاتمان برگه ها را پخش کرد و رفت تا به کلاس دیگرش برسد. چند دقیقه ای گذشت. بچه ها همه عصبانی. امتحان سختی هم گرفته بود. معلم ورزشمان از کلاس بیرون رفت و دوباره برگشت. گفت: "بچه ها من حواسم هست، اگه کسی اومد بهتون خبر میدم، هر کاری می کنید فقط سروصدا نکنید!" و اینطور بود که آنروز تبدیل شد به بهترین و شادترین زنگ ورزش ما. 


پی نوشت: امروز آخرین امتحانم رو دادم. آخرین امتحان درسی. بعد بیست سال درس خوندن. دارم به این فکر میکنم که توی این مدت چند تا امتحان داده باشم خوبه؟! امتحان های میانترم،پایان ترم، کوییز، کتاب باز، المپیاد، استانی، قلم چی، کنکور، آمادگی دفاعی! :). البته یه امتحان دیگه مونده. امتحان جامع. اما دیگه از کلاس و درس و استاد و جزوه و پروژه خبری نیست. من مانده ام و یک امتحان نهایی که از الان تا خردادماه فرصت دارم تا خودم را برایش آماده کنم. این روزها این شعر را زیاد برای خودم تکرار میکنم:

در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز/ استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم

  • امیرحا فظ

چند ماه پیش برای جادی نامه‏ ای نوشته بودم. در این نامه، سوالی که همیشه در مورد او ذهنم را مشغول می‏ کرد پرسیدم. خیلی کوتاه در مورد جادی بگویم که او به معنای واقعی کلمه یک گیک است. آشنایی با این موجود عجیب و غریب را به همه خوانندگان عزیز وبلاگم توصیه می کنم. از جادی پرسیده بودم: برایم سوال است، شما با وجود کار حرفه ‏ای که انجام می‏ دهید، پروژه ‏ها و شرکت در کنفرانس­ ها و صد البته درگیری های روزمره، چطور فرصت می‏ کنید وبلاگتان را همیشه با مطالب با کیفیت و عالی به روز نگه دارید؟ جادی به سبک خودش به سوالم جواب داده بود!

"سلام امیرحافظ... بامزه بود این سوال. خوب من از وقتم خوب استفاده می­کنم (: یعنی وقتی دارم یه یک کاری رو می­ کنم دارم همون کار رو می­ کنم و در نتیجه زود پیش می ره. ... سوال بامزه ای بود و امیدوارم تو هم به کارهات برسی."

این جواب من را به یاد ایام عید دو سال پیش انداخت. موقعی که سخنرانی جلسات "اخلاق کاربردی" استاد ملکیان را از سایت نیلوفر تهیه کرده بودم و به آنها گوش می‏ کردم. استاد در بخشی از یکی جلسات به تفصیل و به زیبایی هر چه تمام در مورد "زیستن در لحظه حال" و اهمیت آن سخن می گفتند. قسمتی که به خوبی آن را به خاطر می آورم این بخش بود که از بودا پرسیدند که آن کار خارق العاده و معجزه ای که تو با خود داری، چیست؟ و بودا (دقیقا مثل جادی!) جواب داده بود: من هر کاری را انجام می دهم فقط همان کار را انجام می‏ دهم.

اردیبهشت همان سال بود که کتاب "نیروی حال” نوشته اکهارت تول را از نمایشگاه کتاب تهیه کردم و در عرض یکی دو ماه خواندم. البته این کتاب، کتاب خوبیست. اما نویسنده در این کتاب، بیشتر به اهمیت زیستن در زمان حال می پردازد. سرنخ هایی از حال و هوای زیستن در زمان حال می­ دهد. فکر می کنم حتما این کتاب جزو پیش نیازهایی است که برای زیستن در زمان حال باید خوانده شود. اما، من بیشتر به دنبال یک راهکار عملی برای زیستن در زمان حال بودم. برای تجربه دوباره دوران کودکی و برای لذت بردن هر چه بیشتر از لحظاتم. 

جستوجوهایم را در این رابطه در فضای مجازی دنبال کردم و نهایتا کتابی به اسم ذهن تمرین کننده (The Practicing Mind) را پیدا کردم. این کتاب نوشته آقای توماس استرنر است. یک پیانیست. یک شخص عادی که تجربه اش در زندگی را با خوانندگان در میان می گذارد. آقای استرنر در جریان یادگیری نوازندگی پیانو به نتایجی می رسد که بعدا همان نتایج را در یادگیری ورزش گلف به کار می گیرد و متوجه می شود که با اصولی که به آن ها رسیده نه تنها می توان همیشه از لحظه حال لذت برد بلکه می توان براحتی پیشرفت و موفقیت را در زندگی شخصی تجربه نمود.

در ابتدای کتاب نویسنده به سادگی عادت هایی که ذهن انسان با آنها بزرگ می شود و جا می افتد را توضیح می دهد. مخصوصا، او به این مورد اشاره می کند که ما ذهنمان را عادت دادهاازئز د‏  ‏ایم به انجام چند کار مختلف در یک زمان. به عنوان مثال: انجام رانندگی و گوش کردن به صدای موسیقی. خواندن روزنامه یا خوردن نهار و صحبت کردن با همدیگر در حالیکه اخبار از تلویزیون پخش می شود. نویسنده ادعا می کند که کودکان به طور غریزی، همیشه روی یک چیز تمرکز می کنند و به همین خاطر توانایی این را دارند که بیشتر از بزرگسالان در لحظه حال زندگی کنند.

مورد دیگری که نویسنده به آن اشاره می‏کند اینست که ما ذهنمان را عادت داده ایم که همیشه به محصول کارهایمان توجه کند در حالیکه آن چیزی که اهمیت دارد فرایند انجام کارهاست. لذت انجام کارها زمانی که ذهن روی فرایند متمرکز می شود، چندین برابر شده و استرس اینکه محصول نهایی چگونه از آب در می آید از بین می رود. به عنوان مثال در اینجا یک گل را مورد توجه قرار دهید. یک گل در هر مرحله از وجوش از زمانی که یک دانه است تا زمانی که به یک گل کامل تبدیل می شود، برای خودش حائز کمال و زیبایی مخصوص به خود است. زمانی که گل جوانه می زند، زمانی که برگ می دهد و زمانی که به غنچه تبدیل می شود. این گل از زمان دانه بودنش یک گل است. اما برای تبدیل شدن به یک گل کامل هیچ عجله ای از خودش نشان نمی دهد. خواننده، هر مرحله از زندگی اش را می تواند به مرحله ای از شکوفایی یک گل تشبیه کند و اینگونه از بودنش در لحظه حال و از طی کردن فرایند شکوفایی نهایت لذت را ببرد.

  مسئله دیگری که به آن اشاره می شود، قضاوت نکردن است. اگر ما به اعمالی که ذهنمان به طور ناخودآگاه انجام می دهد خوب توجه کنیم. در بیشتر اوقات خودمان را در حال قضاوت کردن خودمان یا دیگران می بینیم. اشکال قضاوت کردن این است که انرژی زیادی از ذهن را به خود اختصاص می دهد و نتیجه آن ایجاد خستگی ذهنی و ناتوانی در انجام امور است. راه حل بسیار ساده برای مواجه شدن با این مشکل اینست که فقط متوجه شویم که در موقعیت های مختلف ذهنمان در حال قضاوت کردن است. نه اینکه خودمان را سرزنش کنیم که چرا ذهنمان در حال انجام قضاوت است. باید آگاه شویم و اجازه دهیم افکارمان همچون ابری که از آسمان عبور می‏کند از ذهنمان عبور کنند. انجام مدیتیشن به صورت روزانه، یکی از راهکارهایی است که در این مورد بسیار توصیه شده و موثر است.

و موارد دیگری از این دست که عنوان کردنشان باعث طولانی تر شدن این پست می شد. در کل تجربه ام از خواندن کتاب ذهن تمرین کننده تجربه بسیار مفیدی بود که مناسب دیدم آنرا با دوستان عزیزم در میان بگذارم.

  • امیرحا فظ

یک. باید اعتراف کنم که از پزشکی بدم می آید. بیشتردانشجویانی که پزشکی می خوانند، غرور  برشان می دارد. تبدیل به آدمهای از خود راضی می شوند. به دیگران از بالا نگاه میکنند و فکر میکنند تافته ای جدابافته از دیگران هستند. دریغ از اینکه همه فرقشان با بقیه این است که حفظیاتشان بیشتر از بقیه بوده و چهار تا تست توی کنکور بیشتر از بقیه زده اند. چند سال از عمرشان را صرف خواندن درس های سخت کرده اند و این بهانه ایست برای اینکه به هر قیمتی شده، انسان های پولدار و از طبقه بالای جامعه باشند.

  

دو. از محیط بیمارستان بیزارم. دوازده فروردین امسال، آخرین شبی که پیش مادربزرگم بودم، از بدترین شب های زندگیم بود که داشت در بیمارستان می گذشت. از تجویز اشتباه پزشک و وخیم کردن حال مادربزگ عزیزم چیزی نمی گویم. خدایش بیامرزد. در اتاق کنار، پیرزنی افغانی بستری بود. بیماریش را نمی دانم ولی حالش به گونه ای بود که تنفس مصنوعی به او وصل کرده بودند. بر بالین مادر پسری بود با چشم های سبز و موهای گندمی. آمد و برایم درد دل کرد. گفت: دو روز است مادرم مثل یک تکه گوشت افتاده است روی تخت. دکترها میگویند امیدی به بهبودش نیست. خواهرها و برادر هایم اینجا نمی آیند. هر شب یک و نیم میلیون از من میگیرند. ندارم. خوب یادم می آید، چشم هایش پر از اشک بود که تکرار کرد: ندارم. روز بعد وقتی از مادرم سراغ آن پیرزن افغانی را گرفتم. میگفت: پسر، پرده های اتاق مادر را کشیده بود و  نزدیکی های ظهر همان روز، مادر جان خود را از دست داده بود. به این فکر می کردم که این مادر در چه شرایطی و چگونه بچه هایش را بزرگ کرده بود. با تمام وجودم به یک تراژدی برخورد کرده بودم. پسری که مادرش را دوست داشت و ... .


سه. خواندن این مطلب بهانه ای بود برای نوشتن این چند خط.

  • امیرحا فظ

همانگونه که انتظار میرفت به خلوت خود نزدیک تر شده ام.

هیچ چیز مرا با دنیای جنب و جوش های هنری محیط پیوند نمی دهد.

انگار در بیرون چیزی نمی گذرد. نشستن و برای دل خود کار کردن بیشتر پسند خاطر من است. از روزی که آمده ام تا کنون کاری نپرداخته ام. اما شتابی نیست. دیر یا زود فرصت کار فراهم خواهد آمد.

گرمای نیمروز مرا از نوشتن باز می دارد،...

سهراب سپهری- هنوز در سفرم


پی نوشت:

- دو تا دنیا رو دارم به خوبی احساس میکنم. دنیای درونم و دنیای بیرونم. قبلترها هم تمایز این دو را تشخیص میدادم، اما نه به این وضوح. نه با این کیفیت! انگار روزها و شب های تنها بودن در خوابگاه مرا به خلوت خودم نزدیک تر کرده باشند. قبلترها، دنیای بیرونم بر دنیای درونم غلبه داشت و حکمرانی می کرد. به خاطر خواسته های بیرونی ام که اصلا معلوم نبود از کجا می آیند و من چرا این خواسته ها را دارم، کلا به دنیای درونم توجهی نمی کردم. از نظر فکری، یکی بودم مثل سایر اطرافیانم. خودم را با دیگران مقایسه می کردم و در رقابت می دیدم. میگفتم ببین فلانی چه چیزهایی دارد و تو نداری و ناراحت میشدم. به همین راحتی. به داشتن فکر میکردم و از بودن غافل بودم.


- در دنیای بیرون چیزی نمی گذرد. چه لذتی دارد نشستن و برای دل خود کار کردن. چه لذتی دارد کارهایت را تمام و کمال آن جور که خودت دوست داری انجام دهی و برایت مهم نباشد که دیگران در موردت چه فکر می کنند. در این دنیای بیرون، در این جشن بی معنایی، هر کس از دیدگاه خودش، از دیدگاهی که آن فرد خودش هم نمیداند آن را از کجا پیدا کرده، تو را قضاوت می کند. در دنیای بیرون باید بنشینی و به همه این چیزها لبخند بزنی. در دنیای بیرون باید زندگی را برای خودت به یک تفریح تبدیل کنی و خودت را سرگرم نگه داری. اما باید یادت بماند که تو یک انسان هستی و انسان یک موجود اجتماعی است. درست است که به قول سهراب در میانه نفس کشیدن دشوار است، تو نباید کناره بگیری. باید به بهترین نحوی که می توانی تلاشت را به کار گیری و این دنیای بیرونی را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنی.


- نپرسیم و با خود بمانیم و درون خویش را آب پاشی کنیم و در آسمان خود بتابیم و خویشتن را پهنا دهیم (سهراب). خوشبختی چیزیست که از درون سرچشمه می گیرد. برای من، به دنبال خوشبختی رفتن در دنیای بیرون چیزیست که دیگر معنای خودش را از دست داده. به دنبال خوشبختی رفتن در دنیای درون همان چیزیست که ما را به کودکی مان نزدیکتر می کند. فکر میکنم، به اینکه در دنیای درون باید خودم را بپذیرم و دوست بدارم. باید هنر عشق ورزیدن را یاد بگیرم. و باید بدانم که آرامش دنیای درونم را از این طریق تا حد زیادی در اختیار دارم. 


  • امیرحا فظ