چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

هرگز حضورِ حاضرِ غایب شنیده ای؟!
من در میانِ جمع و دلم جای دیگر است،...
سعدی

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است


میتوان همچون عروسک های کوکی بود

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

میتوان در جعبه ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

میتوان با هر فشار هرزهء دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

" آه ، من بسیار خوشبختم "


پی نوشت*: دکلمه شعر عروسک کوکی با صدای فروغ فرخزاد

پی نوشت**: فروغ رو دوست دارم. فروغ یکی از مورد ستایش ترین زن های زندگی من است. دغدغه هایی که دارد و نگاهش به زندگی مرا زیاد تحت تاثیر خود قرار می دهد. 


  • امیرحا فظ

 

به خودم قول داده بودم امسال در مورد موضوع ازدواج به طور جدی فکر کنم و با خودم در این باره به نتیجه ای برسم. در خیلی از موارد  وقتی در خوابگاه با دوستان صحبت میکنیم این موضوع به قولی نُقل کلام میشود. به واسطه سن پایین ترم نسبت به هم اتاقی های عزیز که دو نفرشان  متاهل هستند، همیشه توصیه هایی به من می شود. دوست داشتم یک سری از موضوعاتی که به آنها فکر کردم را برای جمع بندی خودم در اینجا عنوان کنم. این میتواند اوبین پست من در این مورد باشد.

اسمش را سرنوشت یا تقدیر یا هر چیز دیگری بگذاریم در هر صورت من در ایران و در دهه شصت متولد شده ام. جایی که در آن کودکان دختر و پسر را از همان سال ابتدای آموزش از هم دور نگه میدارند. زمانی هم به دانشگاه رفتم که یکی از بزرگترین دغدغه مسئولان جدا کردن دانشجویان دختر و پسر در کلاس های درسی بود. در چنین شرایطی ارتباط با جنس مخالف همیشه برای من مثل یک تابو مطرح شده است. کاری که اگر همکلاسی هایم آن را انجام میدادند، مجبور بودم با دید دیگری به آنها نگاه کنم. نمیدانم جوانی به سن و سال من که در کشور دیگری به دنیا آمده، اصلا توانایی باور چنین حرف هایی را داشته باشد یا نه. حداقل خوبیش اینست که دوستانی داشتم که به خوبی و به راحتی میتوانستند این حرفها را درک کنند. بعدتر در موردشان خواهم نوشت.

در این باره اولین سوالی که همیشه برایم مطرح بود، این بود که اصلا چرا آدم ها ازدواج میکنند؟ یا اینکه به طور کلی چرا جنس های مخالف نسبت به همدیگر گرایش پیدا میکنند؟ جوابی که اکثر اطرافیان به من میدادند در نهایت به مقصد پاسخ گویی به نیازها و تمایلات غریزی و مخصوصا جنسی انسان ختم می شد. من همیشه با آدم هایی که برای این قضیه سهم زیادی قائل می شدند، مشکل داشته ام و دارم. به گمانم اولین قدم در این راه برای من، درک تفاوت دو مقوله نزدیک و مربوط به اسم عشق و ازدواج است. همه انسانها دوست دارند که دوست داشته شوند و این یک نیاز ذاتی است. جان آرمسترانگ در کتاب "شرایط عشق" عنوان می کند که گرایش به عشق ریشه در طبیعت وجود آدمی دارد. انسان تنهاست و میداند که یک روز میمیرد. او به دنبال راهکاریست که با آن قادر شود با این بار هستی، راحتتر کنار بیاید. راستش نیاز به عشق را میتوانم بفهمم اما نیاز به ازدواج را نه. مگر اینکه تمام انتظاراتمان از عشق را در ازدواج خلاصه کنیم. در جهان سومی که ما در آن زندگی میکنیم، متاسفانه چنین اتفاقی افتاده است. در ایران امروز برای عده کثیری ازدواج یعنی پاسخگویی به یکی از نیازهای اولیه انسان، یعنی نیاز جنسی و برای عده خوش باور دیگری، یعنی ورود عشق به زندگی، یعنی کسب خوشبختی برای همه عمر! 


  • امیرحا فظ
آیا عاشقانه هایم را
هنگامی که سکوت کرده ام
می شنوی ؟
سکوت، بانوی من
بهترین سلاح من است
هنگامی که نزد منی، بهتر است سکوت کنی
سکوت رساتر از هر صدایی است
و بهتر از هر زمزمه ای
نزار قبانی
ترجمه : شهاب گودرزی
 از اینجا
  • امیرحا فظ

ادبیات جدا از آنکه نیاز ما را به تداوم بخشیدن به زبان و فرهنگ برآورده می کند کارکردی بس مهمتر در پیشرفت انسان دارد و آن اینکه در اغلب موارد بی آنکه تعمدی در کار باشد به ما یادآوری می کند که این دنیا، دنیای بدیست و آنان که خلاف این را وانمود می کنند یعنی قدرتمندان و بختیاران به ما دروغ می گویند و نیز به یاد ما می آورد که دنیا را می توان بهبود بخشید و آن را به دنیایی که تخیل ما و تصور ما می تواند بسازد شبیه تر کرد.

پادکست چرا ادبیات را چندین بار گوش کنید!

  • امیرحا فظ

قانون نباید از طبیعت پیروی کند بلکه قانون بایستی طبیعت را اصلاح کند. انسان ها قانون را برای حکمرانی بر ارتباطاتشان اختراع کردند. چگونگی ما و نحوه زندگی ما از قانون تاثیر می پذیرد. پیروی یا تخطی از قانون.

انسان ها آزاداند و آزادی آنها فقط با حق آزادی دیگران محدود می شود. مجازات یعنی انتقام. مخصوصا وقتی هدف ما آسیب رساندن باشد. این کار باعث جلوگیری از وقوع جرم نمی شود. اما قانون به چه حقی انتقام می گیرد؟ به نام معصومیت؟ آیا معصومیت قانون ها را تصویب می کند؟ آیا کسانی که قانون ها را تصویب می کنند معصومند؟

A short film about killing- krzysztof kieslowski

  • امیرحا فظ

میدونم که توی این دنیای مادی، هیچ کس نیست که گرفتاری و غم و غصه نداشته باشه. بعضی وقت ها آدم هر کاری میکنه نمیشه، هر جا میره به در بسته میخوره. جواب نمیگیره، نمیگیره تا خسته میشه. امروز یکی از همون روزا بود برام. خیلی اذیت شدم، تا اینکه ناخودآگاه یاد این شعر افتادم. از سالها پیش این شعر رو حفظ کرده بودم.  گوش کردن این شعر مولانا با صدای عبدالکریم سروش برای من مثل یک آرامبخش خیلی قوی عمل میکنه، 

چقدر آرومم...


 دکلمه شعر با صدای عبدالکربم سروش


  • امیرحا فظ

نشستن و هدف گذاری کردن و برنامه ریزی کردن برای من یکی از سخت ترین و انرژی بر ترین کارهای دنیاست. موقع انجام این کار اضطراب میگیرم. مدام کار را نیمه تمام میگذارم و به هر بهانه ای خودم را به کار دیگری مشغول میکنم. مثل همین الان که وسط نوشتن برنامه کاری بهمن ماهم، آمده ام، و پست مینویسم. برای من، انجام این کار یکی از ضروری ترین هاست. از فردای روزی که برنامه هام و اهدافم رو نوشتم با آرامش و لذت بیشتری کار میکنم. انگار وقتی برنامه ریزی میکنم راحت تر و خیلی سریع تر میتونم کارها و پروژه هام رو انجام بدم. 

یک بار وقتی این را برای یکی از دوستانم میگفتم در جواب گفت: "با انجام این کار دیگه تو یه آدم نیستی بلکه یک ماشینی!" حرفش درست با غلط. نمی دانم! به نظرم انسان باید همونجوری زندگی کنه که لذت بیشتری میبره، یا اینکه درد کمتری رو متحمل میشه. بی برنامه بودن برای من یعنی تبدیل شدن به یک انسان غیرموثر. این برای من مثل کابوسه که روزم رو به پایان ببرم، بدون اینکه کتابی خونده باشم، مقاله ای را پیش نبرده باشم، تفریح نکرده باشم و (هرچند خیلی کم) برای دیگران مفید نبوده باشم.

  • امیرحا فظ

عزیزترین، می شنوم که تصمیم، جایگزین تردیدهایت می شود و ادامه کار متوقف می‏ ماند. هیچ کس باور نخواهد داشت که نگاه تیزبین فروغ در جامعه ای پدرسالار نتواند مادری شایسته را پیدا کند. مادر نمونه، شاید گمنام ترین مادر جوان از دست داده این مرز و بوم باشد. شاید نصرت بانو باشد که دختری چون تو را در دامان خود پرورش داد. شاید مادر من باشد، که سپید بود به سپیدی ماه و چشمان پرمهرش دو دریاچه از عسل، با گیسوانی به رنگ خرما و نقره که وقتی چادر سفیدش را بر سر می نهاد، شبهی بود ایستاده به قیام. و وقتی به سجود میرفت، سر بر شانه او می نهادم، او صبر میکرد، الله اکبر بلندتری میگفت و من برمیخواستم. او برمیخواست. دلش با خدا بود و چشمانش بدرقه من و مهرش برکت تمام زندگی ام.

بهترین، هیچ کس جز من نمی داند که تلاطم درون تو از عمق چه عاطفه ایست...

بانوی اردیبهشت- نویسنده و کارگردان: رخشان بنی اعتماد

  • امیرحا فظ