چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

هرگز حضورِ حاضرِ غایب شنیده ای؟!
من در میانِ جمع و دلم جای دیگر است،...
سعدی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

بایزید را گفتند بزرگترین نشانه های عارف چیست؟ گفت: "این است که ببینی او را که با تو میخورد و مینوشد و می آمیزد و دادوستد میکند و دلش در ملکوت قدس است. این است بزرگترین نشانها"

دفتر روشنایی- محمدرضا شفیعی کدکنی

*. عکس مربوط است به سریال Lost. خالکوبی روی دست جَک این مضمون را دارد:

"از ما نیست، ولی در میان ما قدم میزند."

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۹
  • امیرحا فظ
اعتراف میکنم که از وقتی رمانهای میلان کوندرا را شروع کرده ام، از خواندن رمانهای باقی نویسندگان لذت چندانی نبرده ام و فقط آن کتاب ها را تمام کرده ام. برای همین خاطر تصمیم گرفته ام که کارهاش رو دوباره بخونم و باز هم و احتمالا بیشتر از قبل لذت ببرم.
  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۱
  • امیرحا فظ

درسته که کشیش ها مثل خیلی از آخوندها فقط بلدند حرف بزنند. ولی این کشیش با بقیشون فرق داشت! من یکی از نشستن پای منبرش واقعا لذت بردم :)

  • ۱ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۰۱
  • امیرحا فظ

در تاریکی، ماه دیدنی تر است،...

  • ۲ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۵
  • امیرحا فظ

آسمون گاهی وقتا صافه، گاهی وقتا ابری، خیلی وقتا هیچ خبری نیست، بعضی وقت ها بارون میاد بعضی وقت هام برف. دل ما آدم هام همین شکلیه خیلی وقتا هیچ خبری توش نیست، بعضی وقتا غصه میخوریم، بعضی وقتا شادیم.

اگه یه مدت بارون نیاد، با اومدن یه بارون همه خوشحال میشن و اگه هوا همیشه ابری باشه همه دنبال یه روز آفتابی میگردن که ازش لذت ببرن. انگار که امکان این برای ما آدمها هم وجود نداره که همیشه شاد باشیم. انگار که غمگین بودن مکملی هست برای شادی ما آدم ها.

ما آدم ها احوال آسمون رو همونطور که هست میپذیریم. اما احوال دل خودمون رو قبول نمیکنیم. با تمام وجود سعی میکنیم نابودش کنیم، چرا چون این برای همه یه پیش فرضه که آدم باید همیشه ی خدا شاد و شنگول باشه.

به این فکر میکنم که باید سعی کنم که غم رو به عنوان بخش مهمی از وجود خودم به رسمیت بشناسم. 

  • ۴ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۴۶
  • امیرحا فظ

مگر مستی نمی‌دانی،

که چون زنجیر جنبانی

ز مجنونان زندانی

جهانی را بشورانی/

مگر نشنیده‌ای دستان

ز بی‌خویشان و سرمستان

وگر نشنیده‌ای بستان

به جان تو که بستانی/

تو دانی

من نمی‌دانم

که چیست این بانگ از جانم

وزین آواز حیرانم،

زهی پرذوق حیرانی/

صلا مستان و بی‌خویشان

صلا ای عیش اندیشان

صلا ای آنک می‌دانی

که تو خود عین ایشانی

مولوی جان

  • ۳ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۵۵
  • امیرحا فظ