روزی خواهد رسید که من به جنگ با شمارهها خواهم رفت و در خانهای زندگی خواهم کرد که ساعت در آن جایی نداشته باشد و کتابهایی خواهم خواند که صفحههاشان شماره نداشته باشند و،...
- ۳ نظر
- ۰۴ مهر ۹۶ ، ۰۹:۵۰
روزی خواهد رسید که من به جنگ با شمارهها خواهم رفت و در خانهای زندگی خواهم کرد که ساعت در آن جایی نداشته باشد و کتابهایی خواهم خواند که صفحههاشان شماره نداشته باشند و،...
تقصیر خودم نیست، دیگر محیط خانه را تاب نمیآورم.
هر وقت به خانه برمیگردم، وارد اتاقم که میشوم وسایلی را میبینم که برای من
نیستند. مثلا (بعد از گذشت چند سال) جالباسی اتاق من به یک جالباسی عمومی تبدیل
شده و انگار هر کسی حق دارد لباسهایی که کمتر از آنها استفاده میکند، آنجا
بگذارد. یا کتابخانهای که کتابهایش به هم ریختهاند یا نیستند و همیشه من باید
مرتبشان کنم. یا جزوههای مادرم که همیشه باید از روی میز جمعشان کنم و تحویلش دهم.
روزهایی که من به خانه میروم، مادرم خوشحال میشود،
حتما غذای مورد علاقهام را درست میکند. در روزهای بعد هم سفره را زیبا میچیند و
غذا را با دقت بیشتری آماده میکند. و من فکر میکنم که شاید مهمانی به خانهمان
آمده باشد. آخر، قبلتر ها که در خانه بودم، مادرم بعضی روزها غذا درست نمیکرد، میگفت
تخممرغ در یخچال هست یا امروز میتوانید غذای نذری که از هفته پیش در یخچال
مانده، بخورید؛ حیف است بریزیم دور!
امروز به این فکر میکردم که سنم بالا رفته است،
دیگر نمیتوانم به خانه برگردم. حرفهای پدر و مادرم برایم نا آشناست، با محیط
دیگری خو گرفتهام. استقلال را تجربه کردهام و فهمیدهام که اینگونه میتوانم
آزادی بیشتری داشته باشم. اما چه کنم که مادرم اینها را درک نمیکند.
دهباشی: خوشایندترین دوران فعالیت سیاسیتون چه دورانی بود؟روزهای پیروزی انقلاب؟!
یزدی: والامن دوره ناخوشایندی رو به یاد ندارم. چون من ورودم به سیاست بر اساس میل، تمایل و اعتقاد خودم بوده و همه چیز برایم خوشایند.
دهباشی: حتی در روزهای فرار یا زندان؟!
یزدی: (با لبخند) حتی در آن روزها.
*. از این مصاحبه
یادم میاد کلاس سوم دبیرستان که بودم یه معلم کامپیوتر جوان داشتیم که تازه ازدواج کرده بود و شور و شوق زیادی توی زندگیش داشت. مثل بقیه معلمها نبود که همهی بچهها رو به یه چشم نگاه میکردند. واقعا خوب بود و درسهای زیادی ازش گرفتیم. من علاقهام به برنامهنویسی کامپیوتر رو تا حد زیادی مدیون به ایشان و انگیزههایی هستم که برای همیشه در وجود من به جا گذاشتند.
یکی از مهمترین تمریناتی که خیلی برای من عجیب بود و 3 نمره پایانی رو هم به آن اختصاص داده بودند این بود که هر کدام از بچهها بایستی در مدت حدود یک ماه به این فکر کند که هدف او در زندگی چیست و آن را به صورت مکتوب به ایشان تحویل دهد. یادم میاد که اون سال من خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی به هیچ نتیجهای نرسیدم. واقعا هم اینطور بودم که نمیخواستم به خاطر نمره (مثل خیلی از بچههای دیگر) جملاتی سر هم کنم و به معلمم تحویل دهم.
گذشت و گذشت. الان که این کلمات را مینویسم، یک دفتر پاپکو قرمز بزرگ دارم که در آن اهداف زندگی، اهداف سالانه و جزئیات مهمترین اهدافم را یادداشت میکنم. هر سه ماه یکبار خیلی دقیق همهی اهدافم را وارسی میکنم و آنها را بروزرسانی میکنم.
چند روز پیش که یکی از مطالب جادی رو میخوندم، به این جمله برخورد کردم "اگر ندونی کجا می خوای بری هیچ وقت گم نمی شی". این جمله من رو تکون داد. یاد دوران دبیرستان افتادم. به این فکر کردم که نفس داشتن هدف توی زندگی، خودش میتونه در فرد ایجاد اضطراب کنه. واقعا توی این زندگی که سرشار از عدمقطعیت هست، توی این زندگی که آدم به هیچ عنوان از فردای خودش اطلاعی نداره ( البته این به ذات خودش چیز بدی نیست)، داشتن هدف اینکه مثلا من فلان چیز را تا فلان سال بدست بیاورم، واقعا استرسزاست.
بیشتر که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که آدم باید توی زندگیش هدفها و ارزشهایی رو دنبال کنه که اگر هر لحظه مرگ به سراغش اومد، ناکام از این دنیا نرفته باشه. فکر میکنم هر آدمی باید توی زندگیش یه مانیفست شخصی داشته باشه. یعنی هدفهایی که از جنس رسیدن نیستند. هدفهایی که افق بیکران دارند و غرق شدن در آنها برای انسان لذتبخش هست و لذتی که از آنها ناشی میشه هیچوقت برای آدم تکراری نیست و نمیشه.
برای مثال برای خود من، هدفها و ارزشهایی از جنس کمک به دیگری و اینکه از کنار درد و رنج دیگران به راحتی عبور نکنم، سعی کنم که دنیا رو (حتی به اندازه یک سر سوزن) به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنم، اینکه مواظب خودم باشم هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی و تا جایی که میتونم باری به دوش دیگران نباشم، آراسته باشم و با آراستگیم دنیا رو زیباتر جلوه بدم و این جور اهداف، همه میتوانند ضوابط و حد و حدودهایی باشند که با رعایت و مهم شمردن آنها، اصل زندگی را بهجا میآورم.
مابقی اهداف، مثلا گرفتن جایزه نوبل یا خرید فلان خانه و ماشین لوکس و ... به نظرم هدفهای فرعی زندگی هستند که ما آدمها متاسفانه آنها را اصل قرار دادهایم. این هدفها از جنس داشتن هستند. من فکر میکنم که رسیدن به اینجور اهداف گاهی اوقات نه تنها به ما آرامش نمیده بلکه آرامش ما رو هم سلب میکنه. البته، منظورم این نیست که نباید به کلی به این هدفها فکر کنیم، بلکه منظورم اینه که نباید خودمان را برده این هدفها کنیم. به عبارت دیگه، باید اهدافمان را آگاهانه انتخاب و دنبال کنیم.
پینوشت: عکس رو به این خاطر گذاشتم که بگم داشتن مانیفست شخصی برای زندگی خیلی مهمه. و اینکه من کلا از مانیفستهایی که به طور عمومی چاپ میشوند استقبال نمیکنم.
95 هم تمام شد و رفت. مهمترین ویژگی امسال برای من آشنایی و توجه به حضور "سرگردانی" بود. چیزی که هنوز هم ادامه دارد و حالا که این مطلب را مینویسم به این نتیجه رسیده ام که عدم قطعیت یکی از مهمترین ویژگیهای راهیست که من برای زندگیم انتخاب کرده ام. این را هم فهمیدم که وجود عدم قطعیت در زندگی، حس آزادی بیشتری به من القا میکند. تنها کاری که برای ادامه مسیر باید انجام دهم اینست که به خودم سخت نگیرم.
به این نتیجه رسیدم که هر چه توجهم را به خدا بیشتر کنم ایمانم قوی تر میشود.
از حس و حالهای معنوی خوبی که سالهای قبل داشتم، خبر کمتری بود و انگار که کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که همه چیز به عادت تبدیل میشود.
به طور مرتب ورزش میکردم و حس و حال و روحیه بهتری داشتم.
یکی از مهمترین اهداف امسالم این بود که بیشتر در لحظه حال زندگی کنم و سعی کنم در هر کاری که انجام میدهم حضور قلب بیشتری داشته باشم که فکر میکنم خدا رو شکر پیشرفت قابل قبولی در این زمینه داشته ام.
دوره 6 جلسه ای تفسیر سوره حدید و 15 جلسه از دوره "در حضور حضرت مولانا" از دکتر سروش را گوش کردم.
در یک دوره چهار جلسه ای برای آموزش نویسندگی شرکت کردم و با مطالب جدید و جالبی روبرو شدم.
دو فصل از سریال فرندز رو هم دیدم :)
کتاب هایی که امسال خواندم
آهستگی- میلان کوندرا
Charles Duhigg - The Power of Habit
I can do it- luis Hay
The willpower instinct- Kelly McGonigal
شبهای روشن- داستایوسکی
در سرزمین محکومان – کافکا
پرنده خارزار- کالین مک کالو
فیلم هایی که امسال دیدم
Revenant
Pianist
Before sunset
Before Midnight
The Children of Man
In praise of Love
Gloomy sunday
Wolf Children
Amelie
دونده
زیستن (کوروساوا)
Lolita
The girl on the bridge
When Harry met Sally
Momento
inside out
maggie's plan
The Mirror
A Married woman
Eternity and a day
seven samuraee
breathless
Talk to her
ایثار (تارکوفسکی)
فروشنده
A Very Long Engagement
درسته که کشیش ها مثل خیلی از آخوندها فقط بلدند حرف بزنند. ولی این کشیش با بقیشون فرق داشت! من یکی از نشستن پای منبرش واقعا لذت بردم :)