یادم میاد کلاس سوم دبیرستان که بودم یه معلم کامپیوتر جوان داشتیم که تازه ازدواج کرده بود و شور و شوق زیادی توی زندگیش داشت. مثل بقیه معلمها نبود که همهی بچهها رو به یه چشم نگاه میکردند. واقعا خوب بود و درسهای زیادی ازش گرفتیم. من علاقهام به برنامهنویسی کامپیوتر رو تا حد زیادی مدیون به ایشان و انگیزههایی هستم که برای همیشه در وجود من به جا گذاشتند.
یکی از مهمترین تمریناتی که خیلی برای من عجیب بود و 3 نمره پایانی رو هم به آن اختصاص داده بودند این بود که هر کدام از بچهها بایستی در مدت حدود یک ماه به این فکر کند که هدف او در زندگی چیست و آن را به صورت مکتوب به ایشان تحویل دهد. یادم میاد که اون سال من خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی به هیچ نتیجهای نرسیدم. واقعا هم اینطور بودم که نمیخواستم به خاطر نمره (مثل خیلی از بچههای دیگر) جملاتی سر هم کنم و به معلمم تحویل دهم.
گذشت و گذشت. الان که این کلمات را مینویسم، یک دفتر پاپکو قرمز بزرگ دارم که در آن اهداف زندگی، اهداف سالانه و جزئیات مهمترین اهدافم را یادداشت میکنم. هر سه ماه یکبار خیلی دقیق همهی اهدافم را وارسی میکنم و آنها را بروزرسانی میکنم.
چند روز پیش که یکی از مطالب جادی رو میخوندم، به این جمله برخورد کردم "اگر ندونی کجا می خوای بری هیچ وقت گم نمی شی". این جمله من رو تکون داد. یاد دوران دبیرستان افتادم. به این فکر کردم که نفس داشتن هدف توی زندگی، خودش میتونه در فرد ایجاد اضطراب کنه. واقعا توی این زندگی که سرشار از عدمقطعیت هست، توی این زندگی که آدم به هیچ عنوان از فردای خودش اطلاعی نداره ( البته این به ذات خودش چیز بدی نیست)، داشتن هدف اینکه مثلا من فلان چیز را تا فلان سال بدست بیاورم، واقعا استرسزاست.
بیشتر که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که آدم باید توی زندگیش هدفها و ارزشهایی رو دنبال کنه که اگر هر لحظه مرگ به سراغش اومد، ناکام از این دنیا نرفته باشه. فکر میکنم هر آدمی باید توی زندگیش یه مانیفست شخصی داشته باشه. یعنی هدفهایی که از جنس رسیدن نیستند. هدفهایی که افق بیکران دارند و غرق شدن در آنها برای انسان لذتبخش هست و لذتی که از آنها ناشی میشه هیچوقت برای آدم تکراری نیست و نمیشه.
برای مثال برای خود من، هدفها و ارزشهایی از جنس کمک به دیگری و اینکه از کنار درد و رنج دیگران به راحتی عبور نکنم، سعی کنم که دنیا رو (حتی به اندازه یک سر سوزن) به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنم، اینکه مواظب خودم باشم هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی و تا جایی که میتونم باری به دوش دیگران نباشم، آراسته باشم و با آراستگیم دنیا رو زیباتر جلوه بدم و این جور اهداف، همه میتوانند ضوابط و حد و حدودهایی باشند که با رعایت و مهم شمردن آنها، اصل زندگی را بهجا میآورم.
مابقی اهداف، مثلا گرفتن جایزه نوبل یا خرید فلان خانه و ماشین لوکس و ... به نظرم هدفهای فرعی زندگی هستند که ما آدمها متاسفانه آنها را اصل قرار دادهایم. این هدفها از جنس داشتن هستند. من فکر میکنم که رسیدن به اینجور اهداف گاهی اوقات نه تنها به ما آرامش نمیده بلکه آرامش ما رو هم سلب میکنه. البته، منظورم این نیست که نباید به کلی به این هدفها فکر کنیم، بلکه منظورم اینه که نباید خودمان را برده این هدفها کنیم. به عبارت دیگه، باید اهدافمان را آگاهانه انتخاب و دنبال کنیم.
پینوشت: عکس رو به این خاطر گذاشتم که بگم داشتن مانیفست شخصی برای زندگی خیلی مهمه. و اینکه من کلا از مانیفستهایی که به طور عمومی چاپ میشوند استقبال نمیکنم.