چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

هرگز حضورِ حاضرِ غایب شنیده ای؟!
من در میانِ جمع و دلم جای دیگر است،...
سعدی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

*. در افسانه­ها آمده است که پرنده‌ای تنها یک بار در عمر خود می خواند و چنان شیرین می خواند که هیچ آفریده‌ای بر زمین به پای او نمی‌رسد. از همان دم که از لانه خود بیرون می آید در پی آن می شود که شاخه‌های پر خاری بیابد و تا آن را نیابد آرام نمی‌گیرد. آنگاه همچنان که در میان شاخه‌های وحشی آواز سر می‌دهد بر درازترین و تیزترین خار می نشیند و در حال مرگ با آوازی که از نوای بلبلان و چکاوکان فراتر می رود رنج جان کندن را زیر پا می گذارد. آوازی آسمانی که به بهای جان او تمام می‌شود. همه عالم برای شنیدن آوازش بر جای خود میخکوب می‌شوند و خداوند در ملکوت آسمان لبخند می زند.

 آخر تا رنجی گران نباشد گنجی گرانبها یافت نگردد... باری آن افسانه چنین می‌گوید...

**. رالف عزیز، من درک میکنم، می‌دانم، می‌دانم. هر یک از ما چیزی در خود دارد که نمی‌تواند آن را نابود انگارد. حتی اگر مجبورمان کند آن قدر فریاد بزنیم که بمیریم. ما آنچه هستیم هستیم. فقط همین. همچون آن افسانه‌ی پرنده ای که خار در سینه داشت و ترانه خوان به آغوش مرگ می‌رفت. چرا که سرنوشتش چنین رقم خورده بود. ما می توانیم بدانیم کدام کارمان اشتباه است، حتی پیش از آنکه بدان کار بپردازیم، اما این آگاهی نه می تواند فرجام را تغییر بدهد و نه روی آن تاثیری بگذارد، مگر نه؟

هر کسی ترانه ی کوچک خود را می خواند و باور دارد که زیباترین ترانه ای است که دنیا تا کنون به گوشش شنیده. ما خود خار سازیم و هیچ گاه تامل نمی کنیم که دریابیم چه بهایی پرداخته می شود. تنها کاری که از دستمان بر می آید این است که درد بکشیم و به خود بقبولانیم که ارزشش را دارد.

***. رمان زیبای پرنده خارزار را به پیشنهاد یکی از دوستان، شروع کردم. انتهای فروردین بیشتر از چهار ماه می شود که این رمان زندگیم را با خودش درگیر کرده، دلم نمی آید تمامش کنم. عشق، خدا، جنگ، درد و رنج انسان و مرگ از مهمترین عناصری است که کالین مکالو در این رمان کلاسیک به خوبی به آنها پرداخته.

یکی از چیزهایی که در حین خواندن این رمان متوجه حضورش در عادات و رفتارم شدم، نمیدانم، اسمش را می‌گذارم "روانشناسی چشم‌ها". حالا که به انتهای رمان نزدیک شده ام، در زندگی روزمره ام انگار این چشم‌های افراد هستند که با من حرف می‌زنند.

کتاب را آهسته می‌خوانم، بلکه این عاشقانه زیبا دیرتر تمام شود...

  • ۲ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۲
  • امیرحا فظ
در یک جمع دوستانه که بعد سالی، چند نفر دور هم می نشینند، اولین بحث هایی که شکل میگیرد درباره سیاست است. اینکه فلانی چه گفته و چه کار کرده یا اینکه سیاست های آمریکا در قبال ایران چه بوده است. اینها که تمام شد، بحث دوم می تواند راجع به مسائل اقتصادی باشد، از قیمت زمین و آپارتمان و ویلا شروع و در نهایت به ارائه راه حل هایی برای مهار تورم ختم می شود. دست آخر هم که همه حرفهایشان را زدند، یک عده ای تیم تشکیل می دهند و به نفر سومی اصطلاحا تیکه می اندازند و او هم جواب می دهد. کمی به هم دیگر می خندند و از این کار لذت می برند. و مهمانی تمام میشود. مگر غیر از اینها کار دیگری هم می شود کرد؟! بعله میشود، می شود  دائما به موبایل نگاه کرد و  در حین صحبت کردن با دیگران تلگرام  و اینستاگرام و ... را چک نمود. :)
 
  • ۰ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۴۲
  • امیرحا فظ

درس خواندن، درس خواندن و درس خواندن، از من آدم دیگری ساخته.

نشستن و دیدن تلویزیون، تبدیل به یکی از سخت ترین کارهای زندگیم شده. 

 شده ام  آدمی که حضور توی جمع خیلی براش سخته. 

خسته شدم از سوال و جواب های تکراری، ترم چندی، کی تمومه؟، راضی هستی؟

آدمی هستم که دور شده است از بقیه آدم ها.

در کنار دیگران باشی و با آنها قدم بزنی، اما از آنها نباشی و حرفهایشان را نفهمی،... 

  • ۱ نظر
  • ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۵
  • امیرحا فظ

به آهنگی که دوستش داری گوش کنی .

خودت را به خوردن یک بستنی مهمان کنی.

به کتاب فروشی مورد علاقه ات بروی و بنشینی و از ورق زدن کتاب ها لذت ببری.

در یک روز کاملا ابری، پنجره را باز کنی و در حالی که از دیدن آسمان لذت می بری خودت را به خوردن یک نوشیدنی داغ مهمان کنی.

شعر بخوانی و سعی کنی شعرهای شاعری را که دوستش داری، به خاطر بسپاری.

عصر یک روز تعطیل در حالی که تنهایی، به یک رستوران خوب بروی و لذیذترین غذا را برای خودت سفارش بدهی. 

کوله ات را برداری و بیخیال همه چیز، فقط برای تفریح و استراحت راه جاده را در پیش بگیری. 

راستی، آخرین باری که به خودت هدیه دادی کی بود؟ یادت میاد؟!

  • ۳ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۰۰
  • امیرحا فظ

اولین بار که آقای دکتر را در دفتر آموزش دانشگاه دیدم، فکر کردم احتمالا یکی از کارمندان معمولی دانشگاه است. خیلی ساده بود، بدون کت،تارهای موی سفید در میان موهای فرفری رو به بالا زده اش پیدا بود، صورت گندمی رنگ با لبخندی مهربان. تق تق، دوبار در اتاق رئیس آموزش را زد، کله اش را پایین انداخت و بدون اجازه وارد شد. وقتی وارد دفتر مدیر آموزش شدم و داشتم مشکلم را برایش توضیح میدادم، قبل از اینکه حرفهایم تمام شود، درحالی که داشت چای میخورد، چند سوال پرسید و بعد راه حلی جلوی پایم گذاشت. رفتم، کارها را انجام دادم، اما نشد. هفته بعد دوباره در دفتر آموزش به طور لحظه ای ایشان را دیدم. سرم را برایش تکان دادم به نشانه سلام، لبخندی زد و بدون  اینکه چیزی بگوید رفت. 

صحبتم با مدیر آموزش انجام شد، خسته و کوفته آمدم بیرون و راه افتادم به سمت خوابگاه. خستگی و درماندگی در چهره ام زار میزد. همینطور که سرم را پایین انداخته بودم و داشتم راهم را میرفتم، دیدم آقای دکتر، در حالی که میخواست مسیرش را عوض کند از طرف مقابل قدم میزند. سرم را که بالا گرفتم، نگاهمان تلاقی کرد. لبخند زدیم، پرسید: "چی شد، درست شد کارت؟" گفتم، پی گیرم،... خندید، تن صداش رو بالا برد، گفت:"اینقد جوش نزن، درست میشه". دوباره خندید. رفت. 

به این فکر میکنم که چقدر خوبند این آدم ها. این آدم های ساده ای که مشکلات دیگران برایشان مهم است. آدم هایی که امید می دهند و آدم هایی که لبخندشان امیدوارت میکند به ادامه دادن...  

  • ۱ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۴
  • امیرحا فظ