Take it easy
اولین بار که آقای دکتر را در دفتر آموزش دانشگاه دیدم، فکر کردم احتمالا یکی از کارمندان معمولی دانشگاه است. خیلی ساده بود، بدون کت،تارهای موی سفید در میان موهای فرفری رو به بالا زده اش پیدا بود، صورت گندمی رنگ با لبخندی مهربان. تق تق، دوبار در اتاق رئیس آموزش را زد، کله اش را پایین انداخت و بدون اجازه وارد شد. وقتی وارد دفتر مدیر آموزش شدم و داشتم مشکلم را برایش توضیح میدادم، قبل از اینکه حرفهایم تمام شود، درحالی که داشت چای میخورد، چند سوال پرسید و بعد راه حلی جلوی پایم گذاشت. رفتم، کارها را انجام دادم، اما نشد. هفته بعد دوباره در دفتر آموزش به طور لحظه ای ایشان را دیدم. سرم را برایش تکان دادم به نشانه سلام، لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگوید رفت.
صحبتم با مدیر آموزش انجام شد، خسته و کوفته آمدم بیرون و راه افتادم به سمت خوابگاه. خستگی و درماندگی در چهره ام زار میزد. همینطور که سرم را پایین انداخته بودم و داشتم راهم را میرفتم، دیدم آقای دکتر، در حالی که میخواست مسیرش را عوض کند از طرف مقابل قدم میزند. سرم را که بالا گرفتم، نگاهمان تلاقی کرد. لبخند زدیم، پرسید: "چی شد، درست شد کارت؟" گفتم، پی گیرم،... خندید، تن صداش رو بالا برد، گفت:"اینقد جوش نزن، درست میشه". دوباره خندید. رفت.
به این فکر میکنم که چقدر خوبند این آدم ها. این آدم های ساده ای که مشکلات دیگران برایشان مهم است. آدم هایی که امید می دهند و آدم هایی که لبخندشان امیدوارت میکند به ادامه دادن...
- ۹۵/۰۱/۰۲