،...
یک. برگشته ام خانه. همین یک جمله برای من بار معنایی زیادی دارد. اینجا وظایف دوستداشتنی زیادی برای انجام دادن وجود دارد. رفتن و سرزدن به پدربزرگ و مادربزرگ و دلشان را شاد کردن، کمک کردن به مامان برای انجام خانه تکانی، کمک کردن به مامان برای انجام خریدهای خانه، سر زدن به دوستان و خیلی چیزهای دیگه. اما یکی از مهمترین وظایف من خرید نان است. از زمانی که توانایی راه رفتن پیدا کرده ام تا الان انجامش میدهم. زمان هایی را به یاد می آورم که قدّم درست و حسابی به میز نانوایی نمیرسید و فقط توانایی آن را داشتم که اسکناس 20 تومانی سبزرنگ را که مادرم به دستم میداد به دست فروشنده برسانم. شرایط زیاد هم تغییر نکرده. فقط اسکناس 20 تومانی به شکل 1000 تومانی در آمده و اینکه قدیم ها گاهی اوقات با دوچرخه میرفتم حالا گاهی با ماشین.
دو. صبح زود سوار ماشین شده بودم. میخواستم بروم نان بگیرم. همسایه مان که سالها پیش در ایستگاه اتوبوس با هم آشنا شده بودیم. وقتی مرا دید سرعت ماشینش را کم کرد و برایم بوق زد. به نشانه احترام سرم را پایین آوردم، خواستم در جواب برایش بوق بزنم. اما از ماشین صدایی درنیامد. بوق ماشینمان خراب شده. یاد سوالی در پیک نوروزیمان افتادم که گفته بود، چطور می توانیم همسایه بهتری برای دیگران باشیم. نوشته بودم، برای صدا زدن اعضای خانواده به جای استفاده از بوق ماشین از زنگ در، استفاده کنیم! کارم را انجام میدهم، برمی گردم خانه. به پدرم اطلاع میدهم که بوق ماشین خراب شده. میگوید، خیلی وقت است!. خودت باید بروی درستش کنی. فکر میکنم، اگر ماشین ها بوق نداشتند چه اتفاقی می افتاد؟ به نظرم کاربرد بوق به غیر از مورد اولی که اشاره کردم توی ترافیک است، برای نشان دادن عجله، و توی عروسی برای نشان دادن خوشحالی و البته توی تونل های بعضی جاده ها :).
پی نوشت: نکته اخلاقی اینکه از بوق فقط در مواقع خیلی ضروری استفاده کنیم:)