چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

هرگز حضورِ حاضرِ غایب شنیده ای؟!
من در میانِ جمع و دلم جای دیگر است،...
سعدی

۵۱ مطلب با موضوع «در ستایشِ زندگی» ثبت شده است

یک. بیشتر از هرچیز خدا را به خاطر دوست های خوبی که به من داده است شکر میکنم. دوستانی که بی دریغ به من روشنایی می­بخشند و مرا گرم می­کنند.

دو. نسبت به گذشته این روزها "بی معنایی" را زیر نور شدیدتر و روشن کننده تری می بینم. "بی معنایی" دوست من، جوهر زندگی است. همیشه و همه جا با ماست. حتی جایی که کسی نمی­خواهد ببیندش، حی و حاضر است:  در فجایع گوشه و کنار دنیا، در جنگ­های خونین، در سخت­ترین مصیبت­ها. شهامتی بسیار باید تا بتوان در شرایط سخت و غم انگیز "بی معنایی" را بازشناخت و به اسم صدایش کرد. اما باز شناختنش کافی نیست باید دوست داشتنش را یاد گرفت.

جشن بی معنایی- میلان کوندرا- صفحه 126

سه. هر انسانی به اراده خداوند در جهان پدیدار شده است. خداوند انسان را به گونه ای آفریده است که هر انسانی می تواند روحش را نابود کند یا آن را برهاند. وظیفه انسان در زندگی رهایی روح خودش است. برای رهاندن روح باید خدا گونه زیست. و برای خدا گونه زیستن باید از همه لذت های زندگی دست شست، زحمت کشید، سر فرو آورد، تحمل کرد و بخشنده بود.

اعتراف- تولستوی

 

چهار. امروز تولدم بود. به این فکر می­کردم که سال گذشته چقدر به دنبال معنایی برای زندگی ام می گشتم. با آدم های زیادی در این باره صحبت کردم. پیر، جوان، فقیر، خیلی پولدار، فیلسوف، پروفسور، آخوند (از نوع بدون عمامه اش البته :))، بیشترشان به این موضوع فکر نکرده بودند. و آنها که فکر کرده بودند یا بر اساس عقاید خودشان حرف های کلیشه ­ای میزدند یا به من توصیه می کردند که به این چیزها فکر نکنم. در این مورد بیشتر از همه از صدیق قطبی عزیز و دکتر آرش نراقی سپاسگزارم.

به معنای زندگی ام نزدیک شدم. برای من معنای زندگی یک امر ثابت نیست. چیز دیگریست. هر روز که از خواب بیدار می شوم فرق می کند. بزرگ و کوچک می شود، دور و نزدیک می شود، روشن و تاریک می شود. اما هست. و همین که هست، دلم را خوش می کند و گرم می کند برای ادامه این راه...

پنج. "فلسفه ای برای زندگی" نوشته ویلیام اروین را خواندم. کتابی بود که با روحیات من فوق العاده سازگار بود. خیلی از کارها را انجام می دادم ولی دلیلی برای انجامشان نداشتم. حالا دارم. از این کتاب بسیار آموختم. حالا فکر می کنم (با خواندن این کتاب) در انتخاب ارزش­ها و اهدافم برای زندگی اشتباه نکرده ­ام و راه درستی را در پیش گرفته ­ام.

شش. بدون هیچ­گونه لذت، هدف، فعالیت یا جاه­ طلبی، در حالی که زندگی پیش رویم پایان یافته و با آگاهی از رنجی که به پدر و مادرم داده ­ام، از خوشبختی اندکی برخوردارم....

مارسل پروست

*تصویر از "درخت زندگی"- ترانس میلیک

  • امیرحا فظ

اولین کوه در سال تحصیلی جدید با حضور هم اتاقی جدیدم مصطفی. با بچه های اتاق قرار گذاشته ایم که هر ماه یک برنامه کوهنوردی داشته باشیم. مصطفی اهل کوه نوردیست. با تمام وسایل و کاملا مجهز به کوه می آید و کوهنوردی با حضورش لذتبخش می شود. به قول خودش "حضور در کوه یک حس و حال ارگانیک به آدم القا میکند!".  

  • امیرحا فظ

از طرف مریم دعوت شده ام به نوشتن چیزهایی که دوست دارم درباره آینده فرزندم به او ب­گویم. راستش من شخصا فرزندآوری را یک امر غیراخلاقی می­دانم. این نوشته را در حالی می نویسم که حتی تصور داشتن فرزند برایم سخت و دردناک است.

فرزند عزیزم، من می خواهم در ابتدا از تو عذرخواهی کنم به خاطر آوردنت به این دنیا. من با آوردنت به این دنیا، تجربه درد و رنج را به تو بخشیدم. باید از تو عذرخواهی کنم به خاطر همه آن چیزهایی که میخواستی اما به آن ها دست پیدا نکردی. باید از تو عذرخواهی کنم به خاطر همه گریه هایت. باید به خاطر تمام خشونت ها، جنگها، ظلمها وناعدالتی های جهان از تو عذرخواهی کنم.که اگر من نبودم و اگر من اینقدر خودخواه نبودم، تو هیچوقت از تجربه و دیدن این چیزها رنج نمی بردی. 

اما با این همه باید بگویم که زندگی زیباست. امیدوارم که یک روز بتوانی خودت این را به تجربه درک کنی. آری، برای من که تو را به این دنیا آوردم، زندگی زیباست حتی اگر پر از درد و رننج باشد. ما آدم­ها دوران کودکی را سپری میکنیم. در هر شرایطی که باشیم از کودکیمان لذت میبریم. میخندیم و بازی می­کنیم. از بازی کردنمان لذت می بریم؛ اما این بازی کردن فقط مختص دوران کودکی نیست، همه آدمها در هر سنی که هستند با کار کردنشان به نحوی بازی میکنند. البته بازی کردن در کودکی و در بزرگسالی قدری فرق می کند. آدم‌ها وقتی سنشان بالا می رود بازی می کنند تا از فکر چیزی به نام "مرگ" خلاص شوند.

در ادامه دوران کودکی، روزی خواهد رسید که به جنس مخالفت جور دیگری نگاه کنی. روزی خواهد رسید که با دیدن دیگری قلبت تندتر بزند و احساسی از شرم را درونت تجربه کنی. آنگاه است که بلوغ را تجربه می­کنی. در ادامه بلوغ امیدوارم روزی برایت فرارسد که عشق را تجربه کنی. میدانی، عشق یک نام دارد اما تجربه‌اش به تعداد آدم­هایی که پا به این کره خاکی می­گذارند متفاوت بوده و خواهد بود. تجربه عشق از ما آدم‌ها چیز دیگری می‌سازد. نگاهمان را نسبت به جهان تغییر می‌دهد؛ و یادمان می‌دهد به جهان جور دیگری نگاه کنیم.

چیزهای دیگری هم هست، مثلاً اینکه هیچ‌وقت دوست نداشته و نخواهم داشت که تو پاسخی باشی بر خودخواهی­ها و نداشته­های من. همیشه دوست داشتم استعدادهایت را کشف کنم و با تمام وجودم تو را به راهی سوق دهم که از گشودن بال‌هایت در آن راه لذت ببری. این‌طوری تو می‌توانی بدون سعی و تلاش و فقط با تجربه لذت به‌جایی برسی که آرامش را نصیبت کند.

در ابتدای این نوشته از تو عذرخواهی کردم؛ و باز یادآور می‌شوم که باوجود همه این خوبی­ها و زیبایی‌ها در جهان رنج خواهی برد و شاید به تعبیری انسان بودن یعنی تجربه درد و رنج؛ اما باز می‌گویم که در برابر رنج‌ها تجربه شادی و لذت هم هست. احتمالاً تو هم با من هم‌عقیده خواهی بود که شاید این جهان بهترین جهانی نیست که خداوند می‌توانست خلق کند؛ اما امید دارم که با آمدن و رفتن تو از این زندگی، جهان (حتی به‌اندازه یک سرسوزن) به‌جای بهتری برای زندگی تبدیل شود.

  • ۴ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۱
  • امیرحا فظ