چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

هرگز حضورِ حاضرِ غایب شنیده ای؟!
من در میانِ جمع و دلم جای دیگر است،...
سعدی

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

عزیزترین، می شنوم که تصمیم، جایگزین تردیدهایت می شود و ادامه کار متوقف می‏ ماند. هیچ کس باور نخواهد داشت که نگاه تیزبین فروغ در جامعه ای پدرسالار نتواند مادری شایسته را پیدا کند. مادر نمونه، شاید گمنام ترین مادر جوان از دست داده این مرز و بوم باشد. شاید نصرت بانو باشد که دختری چون تو را در دامان خود پرورش داد. شاید مادر من باشد، که سپید بود به سپیدی ماه و چشمان پرمهرش دو دریاچه از عسل، با گیسوانی به رنگ خرما و نقره که وقتی چادر سفیدش را بر سر می نهاد، شبهی بود ایستاده به قیام. و وقتی به سجود میرفت، سر بر شانه او می نهادم، او صبر میکرد، الله اکبر بلندتری میگفت و من برمیخواستم. او برمیخواست. دلش با خدا بود و چشمانش بدرقه من و مهرش برکت تمام زندگی ام.

بهترین، هیچ کس جز من نمی داند که تلاطم درون تو از عمق چه عاطفه ایست...

بانوی اردیبهشت- نویسنده و کارگردان: رخشان بنی اعتماد

  • امیرحا فظ

دوم راهنمایی بودیم. یکشنبه ها دو زنگ آخر ورزش داشتیم. همه طول هفته بچه ها به عشق همین دو ساعت مدرسه می آمدند. معلم ورزشمان خوب بود. مهربان بود. آن روزها فوق لیسانس داشت و میگفتند که از دانشگاه های کانادا پذیرش گرفته. نرفته بود. دلیلش؟! خیلی جوان بود. فکر میکنم دلش پیش کسی بود. 

معلم هایی که درسشان قدری عقب تر بود و وقت نداشتند همیشه به زنگ ورزش طمع داشتند. یک بار معلم درس ادبیاتمان امتحانش را انداخته بود در ساعت ورزش. بچه ها همه شاکی بودند. قرار شد ساعت اول ورزش را امتحان بدهیم و بعد برویم بدون گرم کردن و نرمش، فوتبال! 

آن صحنه را هیچ وقت یادم نمی رود. معلم ادبیاتمان برگه ها را پخش کرد و رفت تا به کلاس دیگرش برسد. چند دقیقه ای گذشت. بچه ها همه عصبانی. امتحان سختی هم گرفته بود. معلم ورزشمان از کلاس بیرون رفت و دوباره برگشت. گفت: "بچه ها من حواسم هست، اگه کسی اومد بهتون خبر میدم، هر کاری می کنید فقط سروصدا نکنید!" و اینطور بود که آنروز تبدیل شد به بهترین و شادترین زنگ ورزش ما. 


پی نوشت: امروز آخرین امتحانم رو دادم. آخرین امتحان درسی. بعد بیست سال درس خوندن. دارم به این فکر میکنم که توی این مدت چند تا امتحان داده باشم خوبه؟! امتحان های میانترم،پایان ترم، کوییز، کتاب باز، المپیاد، استانی، قلم چی، کنکور، آمادگی دفاعی! :). البته یه امتحان دیگه مونده. امتحان جامع. اما دیگه از کلاس و درس و استاد و جزوه و پروژه خبری نیست. من مانده ام و یک امتحان نهایی که از الان تا خردادماه فرصت دارم تا خودم را برایش آماده کنم. این روزها این شعر را زیاد برای خودم تکرار میکنم:

در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز/ استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم

  • امیرحا فظ

چند ماه پیش برای جادی نامه‏ ای نوشته بودم. در این نامه، سوالی که همیشه در مورد او ذهنم را مشغول می‏ کرد پرسیدم. خیلی کوتاه در مورد جادی بگویم که او به معنای واقعی کلمه یک گیک است. آشنایی با این موجود عجیب و غریب را به همه خوانندگان عزیز وبلاگم توصیه می کنم. از جادی پرسیده بودم: برایم سوال است، شما با وجود کار حرفه ‏ای که انجام می‏ دهید، پروژه ‏ها و شرکت در کنفرانس­ ها و صد البته درگیری های روزمره، چطور فرصت می‏ کنید وبلاگتان را همیشه با مطالب با کیفیت و عالی به روز نگه دارید؟ جادی به سبک خودش به سوالم جواب داده بود!

"سلام امیرحافظ... بامزه بود این سوال. خوب من از وقتم خوب استفاده می­کنم (: یعنی وقتی دارم یه یک کاری رو می­ کنم دارم همون کار رو می­ کنم و در نتیجه زود پیش می ره. ... سوال بامزه ای بود و امیدوارم تو هم به کارهات برسی."

این جواب من را به یاد ایام عید دو سال پیش انداخت. موقعی که سخنرانی جلسات "اخلاق کاربردی" استاد ملکیان را از سایت نیلوفر تهیه کرده بودم و به آنها گوش می‏ کردم. استاد در بخشی از یکی جلسات به تفصیل و به زیبایی هر چه تمام در مورد "زیستن در لحظه حال" و اهمیت آن سخن می گفتند. قسمتی که به خوبی آن را به خاطر می آورم این بخش بود که از بودا پرسیدند که آن کار خارق العاده و معجزه ای که تو با خود داری، چیست؟ و بودا (دقیقا مثل جادی!) جواب داده بود: من هر کاری را انجام می دهم فقط همان کار را انجام می‏ دهم.

اردیبهشت همان سال بود که کتاب "نیروی حال” نوشته اکهارت تول را از نمایشگاه کتاب تهیه کردم و در عرض یکی دو ماه خواندم. البته این کتاب، کتاب خوبیست. اما نویسنده در این کتاب، بیشتر به اهمیت زیستن در زمان حال می پردازد. سرنخ هایی از حال و هوای زیستن در زمان حال می­ دهد. فکر می کنم حتما این کتاب جزو پیش نیازهایی است که برای زیستن در زمان حال باید خوانده شود. اما، من بیشتر به دنبال یک راهکار عملی برای زیستن در زمان حال بودم. برای تجربه دوباره دوران کودکی و برای لذت بردن هر چه بیشتر از لحظاتم. 

جستوجوهایم را در این رابطه در فضای مجازی دنبال کردم و نهایتا کتابی به اسم ذهن تمرین کننده (The Practicing Mind) را پیدا کردم. این کتاب نوشته آقای توماس استرنر است. یک پیانیست. یک شخص عادی که تجربه اش در زندگی را با خوانندگان در میان می گذارد. آقای استرنر در جریان یادگیری نوازندگی پیانو به نتایجی می رسد که بعدا همان نتایج را در یادگیری ورزش گلف به کار می گیرد و متوجه می شود که با اصولی که به آن ها رسیده نه تنها می توان همیشه از لحظه حال لذت برد بلکه می توان براحتی پیشرفت و موفقیت را در زندگی شخصی تجربه نمود.

در ابتدای کتاب نویسنده به سادگی عادت هایی که ذهن انسان با آنها بزرگ می شود و جا می افتد را توضیح می دهد. مخصوصا، او به این مورد اشاره می کند که ما ذهنمان را عادت دادهاازئز د‏  ‏ایم به انجام چند کار مختلف در یک زمان. به عنوان مثال: انجام رانندگی و گوش کردن به صدای موسیقی. خواندن روزنامه یا خوردن نهار و صحبت کردن با همدیگر در حالیکه اخبار از تلویزیون پخش می شود. نویسنده ادعا می کند که کودکان به طور غریزی، همیشه روی یک چیز تمرکز می کنند و به همین خاطر توانایی این را دارند که بیشتر از بزرگسالان در لحظه حال زندگی کنند.

مورد دیگری که نویسنده به آن اشاره می‏کند اینست که ما ذهنمان را عادت داده ایم که همیشه به محصول کارهایمان توجه کند در حالیکه آن چیزی که اهمیت دارد فرایند انجام کارهاست. لذت انجام کارها زمانی که ذهن روی فرایند متمرکز می شود، چندین برابر شده و استرس اینکه محصول نهایی چگونه از آب در می آید از بین می رود. به عنوان مثال در اینجا یک گل را مورد توجه قرار دهید. یک گل در هر مرحله از وجوش از زمانی که یک دانه است تا زمانی که به یک گل کامل تبدیل می شود، برای خودش حائز کمال و زیبایی مخصوص به خود است. زمانی که گل جوانه می زند، زمانی که برگ می دهد و زمانی که به غنچه تبدیل می شود. این گل از زمان دانه بودنش یک گل است. اما برای تبدیل شدن به یک گل کامل هیچ عجله ای از خودش نشان نمی دهد. خواننده، هر مرحله از زندگی اش را می تواند به مرحله ای از شکوفایی یک گل تشبیه کند و اینگونه از بودنش در لحظه حال و از طی کردن فرایند شکوفایی نهایت لذت را ببرد.

  مسئله دیگری که به آن اشاره می شود، قضاوت نکردن است. اگر ما به اعمالی که ذهنمان به طور ناخودآگاه انجام می دهد خوب توجه کنیم. در بیشتر اوقات خودمان را در حال قضاوت کردن خودمان یا دیگران می بینیم. اشکال قضاوت کردن این است که انرژی زیادی از ذهن را به خود اختصاص می دهد و نتیجه آن ایجاد خستگی ذهنی و ناتوانی در انجام امور است. راه حل بسیار ساده برای مواجه شدن با این مشکل اینست که فقط متوجه شویم که در موقعیت های مختلف ذهنمان در حال قضاوت کردن است. نه اینکه خودمان را سرزنش کنیم که چرا ذهنمان در حال انجام قضاوت است. باید آگاه شویم و اجازه دهیم افکارمان همچون ابری که از آسمان عبور می‏کند از ذهنمان عبور کنند. انجام مدیتیشن به صورت روزانه، یکی از راهکارهایی است که در این مورد بسیار توصیه شده و موثر است.

و موارد دیگری از این دست که عنوان کردنشان باعث طولانی تر شدن این پست می شد. در کل تجربه ام از خواندن کتاب ذهن تمرین کننده تجربه بسیار مفیدی بود که مناسب دیدم آنرا با دوستان عزیزم در میان بگذارم.

  • امیرحا فظ

جان آرمسترانگ، جایی در فصل چهارم از کتاب "شرایط عشق" اشاره میکند به تابلویی اثر شاردن. نام تابلو "غذا برای بیمار در دوره نقاهت" است. این تابلو در سال 1747، در اواخر پنجمین دهه از زندگی هنرمند کشیده شده است. زنی میانسال با دقت مشغول به جدا کردن پوست از تخم مرغ است. نویسنده کتاب* اینگونه می گوید: "آنچه در این تابلو جالب است حالت تفکرآمیزی است که ایجاد می کند. ما شخصی را که دوران نقاهت خود را می گذراند نمی بینیم، اما تیمارداری صبورانه زن از بیمار نمایان است. اگر عکس العملمان در برابر این تابلو فراخ دامنه تر باشد، در آن به چشم تصویری از نحوه به فعل در آمدن عشق در چیزهای کوچک نظر خواهیم کرد. هر کس که بتواند با تیمارداری این زن همدلی کند مجذوب فرهنگی شده است که بر اعمالی از این دست صحه میگذارد و کمک می کند که به آنها ارزش نهاده شود."

*شرایط عشق- جان آرمسترانگ- ترجمه مسعود علیا- انتشارات ققنوس.

  • امیرحا فظ

یک. باید اعتراف کنم که از پزشکی بدم می آید. بیشتردانشجویانی که پزشکی می خوانند، غرور  برشان می دارد. تبدیل به آدمهای از خود راضی می شوند. به دیگران از بالا نگاه میکنند و فکر میکنند تافته ای جدابافته از دیگران هستند. دریغ از اینکه همه فرقشان با بقیه این است که حفظیاتشان بیشتر از بقیه بوده و چهار تا تست توی کنکور بیشتر از بقیه زده اند. چند سال از عمرشان را صرف خواندن درس های سخت کرده اند و این بهانه ایست برای اینکه به هر قیمتی شده، انسان های پولدار و از طبقه بالای جامعه باشند.

  

دو. از محیط بیمارستان بیزارم. دوازده فروردین امسال، آخرین شبی که پیش مادربزرگم بودم، از بدترین شب های زندگیم بود که داشت در بیمارستان می گذشت. از تجویز اشتباه پزشک و وخیم کردن حال مادربزگ عزیزم چیزی نمی گویم. خدایش بیامرزد. در اتاق کنار، پیرزنی افغانی بستری بود. بیماریش را نمی دانم ولی حالش به گونه ای بود که تنفس مصنوعی به او وصل کرده بودند. بر بالین مادر پسری بود با چشم های سبز و موهای گندمی. آمد و برایم درد دل کرد. گفت: دو روز است مادرم مثل یک تکه گوشت افتاده است روی تخت. دکترها میگویند امیدی به بهبودش نیست. خواهرها و برادر هایم اینجا نمی آیند. هر شب یک و نیم میلیون از من میگیرند. ندارم. خوب یادم می آید، چشم هایش پر از اشک بود که تکرار کرد: ندارم. روز بعد وقتی از مادرم سراغ آن پیرزن افغانی را گرفتم. میگفت: پسر، پرده های اتاق مادر را کشیده بود و  نزدیکی های ظهر همان روز، مادر جان خود را از دست داده بود. به این فکر می کردم که این مادر در چه شرایطی و چگونه بچه هایش را بزرگ کرده بود. با تمام وجودم به یک تراژدی برخورد کرده بودم. پسری که مادرش را دوست داشت و ... .


سه. خواندن این مطلب بهانه ای بود برای نوشتن این چند خط.

  • امیرحا فظ

همانگونه که انتظار میرفت به خلوت خود نزدیک تر شده ام.

هیچ چیز مرا با دنیای جنب و جوش های هنری محیط پیوند نمی دهد.

انگار در بیرون چیزی نمی گذرد. نشستن و برای دل خود کار کردن بیشتر پسند خاطر من است. از روزی که آمده ام تا کنون کاری نپرداخته ام. اما شتابی نیست. دیر یا زود فرصت کار فراهم خواهد آمد.

گرمای نیمروز مرا از نوشتن باز می دارد،...

سهراب سپهری- هنوز در سفرم


پی نوشت:

- دو تا دنیا رو دارم به خوبی احساس میکنم. دنیای درونم و دنیای بیرونم. قبلترها هم تمایز این دو را تشخیص میدادم، اما نه به این وضوح. نه با این کیفیت! انگار روزها و شب های تنها بودن در خوابگاه مرا به خلوت خودم نزدیک تر کرده باشند. قبلترها، دنیای بیرونم بر دنیای درونم غلبه داشت و حکمرانی می کرد. به خاطر خواسته های بیرونی ام که اصلا معلوم نبود از کجا می آیند و من چرا این خواسته ها را دارم، کلا به دنیای درونم توجهی نمی کردم. از نظر فکری، یکی بودم مثل سایر اطرافیانم. خودم را با دیگران مقایسه می کردم و در رقابت می دیدم. میگفتم ببین فلانی چه چیزهایی دارد و تو نداری و ناراحت میشدم. به همین راحتی. به داشتن فکر میکردم و از بودن غافل بودم.


- در دنیای بیرون چیزی نمی گذرد. چه لذتی دارد نشستن و برای دل خود کار کردن. چه لذتی دارد کارهایت را تمام و کمال آن جور که خودت دوست داری انجام دهی و برایت مهم نباشد که دیگران در موردت چه فکر می کنند. در این دنیای بیرون، در این جشن بی معنایی، هر کس از دیدگاه خودش، از دیدگاهی که آن فرد خودش هم نمیداند آن را از کجا پیدا کرده، تو را قضاوت می کند. در دنیای بیرون باید بنشینی و به همه این چیزها لبخند بزنی. در دنیای بیرون باید زندگی را برای خودت به یک تفریح تبدیل کنی و خودت را سرگرم نگه داری. اما باید یادت بماند که تو یک انسان هستی و انسان یک موجود اجتماعی است. درست است که به قول سهراب در میانه نفس کشیدن دشوار است، تو نباید کناره بگیری. باید به بهترین نحوی که می توانی تلاشت را به کار گیری و این دنیای بیرونی را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنی.


- نپرسیم و با خود بمانیم و درون خویش را آب پاشی کنیم و در آسمان خود بتابیم و خویشتن را پهنا دهیم (سهراب). خوشبختی چیزیست که از درون سرچشمه می گیرد. برای من، به دنبال خوشبختی رفتن در دنیای بیرون چیزیست که دیگر معنای خودش را از دست داده. به دنبال خوشبختی رفتن در دنیای درون همان چیزیست که ما را به کودکی مان نزدیکتر می کند. فکر میکنم، به اینکه در دنیای درون باید خودم را بپذیرم و دوست بدارم. باید هنر عشق ورزیدن را یاد بگیرم. و باید بدانم که آرامش دنیای درونم را از این طریق تا حد زیادی در اختیار دارم. 


  • امیرحا فظ

یک. بیشتر از هرچیز خدا را به خاطر دوست های خوبی که به من داده است شکر میکنم. دوستانی که بی دریغ به من روشنایی می­بخشند و مرا گرم می­کنند.

دو. نسبت به گذشته این روزها "بی معنایی" را زیر نور شدیدتر و روشن کننده تری می بینم. "بی معنایی" دوست من، جوهر زندگی است. همیشه و همه جا با ماست. حتی جایی که کسی نمی­خواهد ببیندش، حی و حاضر است:  در فجایع گوشه و کنار دنیا، در جنگ­های خونین، در سخت­ترین مصیبت­ها. شهامتی بسیار باید تا بتوان در شرایط سخت و غم انگیز "بی معنایی" را بازشناخت و به اسم صدایش کرد. اما باز شناختنش کافی نیست باید دوست داشتنش را یاد گرفت.

جشن بی معنایی- میلان کوندرا- صفحه 126

سه. هر انسانی به اراده خداوند در جهان پدیدار شده است. خداوند انسان را به گونه ای آفریده است که هر انسانی می تواند روحش را نابود کند یا آن را برهاند. وظیفه انسان در زندگی رهایی روح خودش است. برای رهاندن روح باید خدا گونه زیست. و برای خدا گونه زیستن باید از همه لذت های زندگی دست شست، زحمت کشید، سر فرو آورد، تحمل کرد و بخشنده بود.

اعتراف- تولستوی

 

چهار. امروز تولدم بود. به این فکر می­کردم که سال گذشته چقدر به دنبال معنایی برای زندگی ام می گشتم. با آدم های زیادی در این باره صحبت کردم. پیر، جوان، فقیر، خیلی پولدار، فیلسوف، پروفسور، آخوند (از نوع بدون عمامه اش البته :))، بیشترشان به این موضوع فکر نکرده بودند. و آنها که فکر کرده بودند یا بر اساس عقاید خودشان حرف های کلیشه ­ای میزدند یا به من توصیه می کردند که به این چیزها فکر نکنم. در این مورد بیشتر از همه از صدیق قطبی عزیز و دکتر آرش نراقی سپاسگزارم.

به معنای زندگی ام نزدیک شدم. برای من معنای زندگی یک امر ثابت نیست. چیز دیگریست. هر روز که از خواب بیدار می شوم فرق می کند. بزرگ و کوچک می شود، دور و نزدیک می شود، روشن و تاریک می شود. اما هست. و همین که هست، دلم را خوش می کند و گرم می کند برای ادامه این راه...

پنج. "فلسفه ای برای زندگی" نوشته ویلیام اروین را خواندم. کتابی بود که با روحیات من فوق العاده سازگار بود. خیلی از کارها را انجام می دادم ولی دلیلی برای انجامشان نداشتم. حالا دارم. از این کتاب بسیار آموختم. حالا فکر می کنم (با خواندن این کتاب) در انتخاب ارزش­ها و اهدافم برای زندگی اشتباه نکرده ­ام و راه درستی را در پیش گرفته ­ام.

شش. بدون هیچ­گونه لذت، هدف، فعالیت یا جاه­ طلبی، در حالی که زندگی پیش رویم پایان یافته و با آگاهی از رنجی که به پدر و مادرم داده ­ام، از خوشبختی اندکی برخوردارم....

مارسل پروست

*تصویر از "درخت زندگی"- ترانس میلیک

  • امیرحا فظ

از طرف مریم دعوت شده ام به نوشتن چیزهایی که دوست دارم درباره آینده فرزندم به او ب­گویم. راستش من شخصا فرزندآوری را یک امر غیراخلاقی می­دانم. این نوشته را در حالی می نویسم که حتی تصور داشتن فرزند برایم سخت و دردناک است.

فرزند عزیزم، من می خواهم در ابتدا از تو عذرخواهی کنم به خاطر آوردنت به این دنیا. من با آوردنت به این دنیا، تجربه درد و رنج را به تو بخشیدم. باید از تو عذرخواهی کنم به خاطر همه آن چیزهایی که میخواستی اما به آن ها دست پیدا نکردی. باید از تو عذرخواهی کنم به خاطر همه گریه هایت. باید به خاطر تمام خشونت ها، جنگها، ظلمها وناعدالتی های جهان از تو عذرخواهی کنم.که اگر من نبودم و اگر من اینقدر خودخواه نبودم، تو هیچوقت از تجربه و دیدن این چیزها رنج نمی بردی. 

اما با این همه باید بگویم که زندگی زیباست. امیدوارم که یک روز بتوانی خودت این را به تجربه درک کنی. آری، برای من که تو را به این دنیا آوردم، زندگی زیباست حتی اگر پر از درد و رننج باشد. ما آدم­ها دوران کودکی را سپری میکنیم. در هر شرایطی که باشیم از کودکیمان لذت میبریم. میخندیم و بازی می­کنیم. از بازی کردنمان لذت می بریم؛ اما این بازی کردن فقط مختص دوران کودکی نیست، همه آدمها در هر سنی که هستند با کار کردنشان به نحوی بازی میکنند. البته بازی کردن در کودکی و در بزرگسالی قدری فرق می کند. آدم‌ها وقتی سنشان بالا می رود بازی می کنند تا از فکر چیزی به نام "مرگ" خلاص شوند.

در ادامه دوران کودکی، روزی خواهد رسید که به جنس مخالفت جور دیگری نگاه کنی. روزی خواهد رسید که با دیدن دیگری قلبت تندتر بزند و احساسی از شرم را درونت تجربه کنی. آنگاه است که بلوغ را تجربه می­کنی. در ادامه بلوغ امیدوارم روزی برایت فرارسد که عشق را تجربه کنی. میدانی، عشق یک نام دارد اما تجربه‌اش به تعداد آدم­هایی که پا به این کره خاکی می­گذارند متفاوت بوده و خواهد بود. تجربه عشق از ما آدم‌ها چیز دیگری می‌سازد. نگاهمان را نسبت به جهان تغییر می‌دهد؛ و یادمان می‌دهد به جهان جور دیگری نگاه کنیم.

چیزهای دیگری هم هست، مثلاً اینکه هیچ‌وقت دوست نداشته و نخواهم داشت که تو پاسخی باشی بر خودخواهی­ها و نداشته­های من. همیشه دوست داشتم استعدادهایت را کشف کنم و با تمام وجودم تو را به راهی سوق دهم که از گشودن بال‌هایت در آن راه لذت ببری. این‌طوری تو می‌توانی بدون سعی و تلاش و فقط با تجربه لذت به‌جایی برسی که آرامش را نصیبت کند.

در ابتدای این نوشته از تو عذرخواهی کردم؛ و باز یادآور می‌شوم که باوجود همه این خوبی­ها و زیبایی‌ها در جهان رنج خواهی برد و شاید به تعبیری انسان بودن یعنی تجربه درد و رنج؛ اما باز می‌گویم که در برابر رنج‌ها تجربه شادی و لذت هم هست. احتمالاً تو هم با من هم‌عقیده خواهی بود که شاید این جهان بهترین جهانی نیست که خداوند می‌توانست خلق کند؛ اما امید دارم که با آمدن و رفتن تو از این زندگی، جهان (حتی به‌اندازه یک سرسوزن) به‌جای بهتری برای زندگی تبدیل شود.

  • ۴ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۳۱
  • امیرحا فظ