پدر کودک اصفهانی پول به همراه ندارد.
یک. باید اعتراف کنم که از پزشکی بدم می آید. بیشتردانشجویانی که پزشکی می خوانند، غرور برشان می دارد. تبدیل به آدمهای از خود راضی می شوند. به دیگران از بالا نگاه میکنند و فکر میکنند تافته ای جدابافته از دیگران هستند. دریغ از اینکه همه فرقشان با بقیه این است که حفظیاتشان بیشتر از بقیه بوده و چهار تا تست توی کنکور بیشتر از بقیه زده اند. چند سال از عمرشان را صرف خواندن درس های سخت کرده اند و این بهانه ایست برای اینکه به هر قیمتی شده، انسان های پولدار و از طبقه بالای جامعه باشند.
دو. از محیط بیمارستان بیزارم. دوازده فروردین امسال، آخرین شبی که پیش مادربزرگم بودم، از بدترین شب های زندگیم بود که داشت در بیمارستان می گذشت. از تجویز اشتباه پزشک و وخیم کردن حال مادربزگ عزیزم چیزی نمی گویم. خدایش بیامرزد. در اتاق کنار، پیرزنی افغانی بستری بود. بیماریش را نمی دانم ولی حالش به گونه ای بود که تنفس مصنوعی به او وصل کرده بودند. بر بالین مادر پسری بود با چشم های سبز و موهای گندمی. آمد و برایم درد دل کرد. گفت: دو روز است مادرم مثل یک تکه گوشت افتاده است روی تخت. دکترها میگویند امیدی به بهبودش نیست. خواهرها و برادر هایم اینجا نمی آیند. هر شب یک و نیم میلیون از من میگیرند. ندارم. خوب یادم می آید، چشم هایش پر از اشک بود که تکرار کرد: ندارم. روز بعد وقتی از مادرم سراغ آن پیرزن افغانی را گرفتم. میگفت: پسر، پرده های اتاق مادر را کشیده بود و نزدیکی های ظهر همان روز، مادر جان خود را از دست داده بود. به این فکر می کردم که این مادر در چه شرایطی و چگونه بچه هایش را بزرگ کرده بود. با تمام وجودم به یک تراژدی برخورد کرده بودم. پسری که مادرش را دوست داشت و ... .
سه. خواندن این مطلب بهانه ای بود برای نوشتن این چند خط.