چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

هرگز حضورِ حاضرِ غایب شنیده ای؟!
من در میانِ جمع و دلم جای دیگر است،...
سعدی

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

تقصیر خودم نیست، دیگر محیط خانه را تاب نمی‌آورم. هر وقت به خانه برمی‌گردم، وارد اتاقم که می‌شوم وسایلی را میبینم که برای من نیستند. مثلا (بعد از گذشت چند سال) جالباسی اتاق من به یک جالباسی عمومی تبدیل شده و انگار هر کسی حق دارد لباس‌هایی که کمتر از آن‌ها استفاده می‌کند، آنجا بگذارد. یا کتابخانه‌ای که کتاب‌هایش به هم ریخته‌اند یا نیستند و همیشه من باید مرتبشان کنم. یا جزوه‌های مادرم که همیشه باید از روی میز جمعشان کنم و تحویلش دهم.
روزهایی که من به خانه میروم، مادرم خوشحال می‌شود، حتما غذای مورد علاقه‌ام را درست می‌کند. در روزهای بعد هم سفره را زیبا می‌چیند و غذا را با دقت بیشتری آماده می‌کند. و من فکر میکنم که شاید مهمانی به خانه‌مان آمده باشد. آخر، قبل‌تر ها که در خانه بودم، مادرم بعضی روزها غذا درست نمی‌کرد، میگفت تخم‌مرغ در یخچال هست یا امروز می‌توانید غذای نذری که از هفته پیش در یخچال مانده، بخورید؛ حیف است بریزیم دور!
امروز به این فکر میکردم که سنم بالا رفته است، دیگر نمی‌توانم به خانه برگردم. حرف‌های پدر و مادرم برایم نا آشناست، با محیط دیگری خو گرفته‌ام. استقلال را تجربه کرده‌ام و فهمیده‌ام که اینگونه میتوانم آزادی بیشتری داشته باشم. اما چه کنم که مادرم این‌ها را درک نمی‌کند.

  • ۵ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۸
  • امیرحا فظ

یادم می‌آید در یکی از پادکست‌هایی که منسوب به استاد ملکیان بود، خلاصه تاریخ اینگونه بیان شده بود که آدم‌ها می‌‌‌‌‌‌‌‌آیند، رنج می‌کشند و می‌روند. حالا با دیدن این فیلم، من فکر میکنم، آدم‌هایی هم هستند که می‌آیند، عشق می‌ورزند و میروند. آدم‌هایی که تعریفشان درباره‌ی موفقیت را از بیرون نمی‌گیرند بلکه به سعادت فکر می‌کنند و به دنیای درونشان خیره می‌شوند تا راه مرحمت را در پیش بگیرند. تا آسان از کنار دیگری عبور نکنند و جواب معادلات پیچیده‌ی این دنیا را از راه‌های مشکل‌تر اما زیبا و دلپذیرتری بدست آورند.

"داستان ماری" فیلمی خوش‌ساخت، زیبا و تکان‌دهنده‌ (و برای من سنگین) است در مورد زندگی، نور، عشق، محبت و مرگ.

*. تشکر از مهدیار عزیزم بابت معرفی این فیلم.

**.داستان ماری (Marie's Story)ٰ، Jean-Pierre Améris، سینمای فرانسه، 2014.

  • ۴ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۱۳
  • امیرحا فظ

دهباشی: خوشایندترین دوران فعالیت سیاسیتون چه دورانی بود؟روزهای پیروزی انقلاب؟!

یزدی: والامن دوره  ناخوشایندی رو به یاد ندارم. چون من ورودم به سیاست بر اساس میل، تمایل و اعتقاد خودم بوده و همه چیز برایم خوشایند.

دهباشی: حتی در روزهای  فرار یا زندان؟!

یزدی: (با لبخند) حتی در آن روزها.

*. از این مصاحبه

  • ۱ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۱
  • امیرحا فظ

عجله کردم. و این اولین باری  نبود که چوبِ عجله‌ام را میخوردم. دیروز پوشه را جا گذاشته بودم. این را امروز صبح بعد از وارسی مدارکم فهمیدم. رفتن و پس گرفتن این پوشه صورتی‌رنگ جدای از بحث مالی، برایم یک روز آب می‌خورد. عجله‌ی من، فقط برای چند دقیقه زودتر رسیدن بود. خودم می‌دانستم کجا جا مانده است. تماس گرفتم. گفتند اینجا پیش ماست.

از کی و از کجا به این درد مبتلا شدم؟ درست نمیدانم، شاید ریشه‌اش به دبیرستان برمی‌گردد، به آن تست‌های کوفتی. آنجایی که هر دو هفته یک بار به ما تلقین می‌شد که هر کس سریع‌تر تست‌ها را حل کند و از روش‌‌های احمقانه‌تر اما سریع‌تر  استفاده کند، ترازش بالاتر  می‌رود و در زندگیش موفق‌تر است.

البته که موضوع به اینجا ختم نمی‌شود. در ادامه هم همینطور است، هر کس سریع‌تر درسش را تمام کند، هر کس سریع‌تر از کشور فرار کند، هر کس سریع‌تر ازدواج کند، هر کس سریع‌تر بچه‌دار شود،... هر کس سریع‌تر بمیرد، قطعا و بدون شک آدم موفق‌تری خواهد بود!

  • ۲ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۸
  • امیرحا فظ

سال‌ها قبل راهب یک صومعه که اسمش پام‌وه بود، درخت خشکیده‌ای را بر فراز کوهی استوار کرد. او از یکی از شاگردان جدیدش به نام یوآن کولوف خواست که هر روز این درخت را آبیاری کند. یوآن سال‌های سال هر روز صبح، وقت سحر، سطلی را پر از آب می‌کرد و با خود به کوه می‌برد و به درخت خشکیده آب می‌داد. غروب بود که به آن‌جا می‌رسید و بعد در تاریکی مطلق به دیر برمی‌گشت و به این ترتیب سه سال گذشت. در روزی دل‌انگیز وقتی یوآن از کوه بالا می‌رفت، متوجه شد که تمام شاخه‌های درخت شکوفه کرده است.

*:ایثار (The Sacrifice)ٰ، آندری تاکوفسکی، سینمای روسیه، 1986.

  • ۲ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۲۰
  • امیرحا فظ

یادم میاد کلاس سوم دبیرستان که بودم یه معلم کامپیوتر جوان داشتیم که تازه ازدواج کرده بود و  شور و شوق زیادی توی زندگیش داشت. مثل بقیه معلم‌ها نبود که همه‌ی بچه‌ها رو به یه چشم نگاه می‌کردند. واقعا خوب بود و درس‌های زیادی ازش گرفتیم. من علاقه‌ام به برنامه‌نویسی کامپیوتر رو تا حد زیادی مدیون به ایشان  و انگیزه‌هایی هستم که برای همیشه در وجود من به جا گذاشتند.

یکی از مهمترین تمریناتی که خیلی برای من عجیب بود و 3 نمره پایانی رو هم به آن اختصاص داده بودند این بود که هر کدام از بچه‌ها بایستی در مدت حدود یک ماه به این فکر کند که هدف او در زندگی چیست و آن را به صورت مکتوب به ایشان تحویل دهد. یادم میاد که اون سال من خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. واقعا هم اینطور بودم که نمی‌خواستم به خاطر نمره (مثل خیلی از بچه‌های دیگر) جملاتی سر هم کنم و به معلمم تحویل دهم.

گذشت و گذشت. الان که این کلمات را می‌نویسم، یک دفتر پاپکو قرمز بزرگ دارم که در آن اهداف زندگی، اهداف سالانه و جزئیات مهمترین اهدافم را یادداشت می‌کنم. هر سه ماه یکبار خیلی دقیق همه‌ی اهدافم را وارسی میکنم و آن‌ها را بروزرسانی می‌کنم.

چند روز پیش که یکی از مطالب جادی رو می‌خوندم، به این جمله برخورد کردم "اگر ندونی کجا می خوای بری هیچ وقت گم نمی شی". این جمله من رو تکون داد. یاد دوران دبیرستان افتادم. به این فکر کردم که نفس داشتن هدف توی زندگی، خودش میتونه در فرد ایجاد اضطراب کنه. واقعا توی این زندگی که سرشار از عدم‌قطعیت هست، توی این زندگی که آدم به هیچ عنوان از فردای خودش اطلاعی نداره ( البته این به ذات خودش چیز بدی نیست)، داشتن هدف اینکه مثلا من فلان چیز را تا فلان سال بدست بیاورم، واقعا استرس‌زاست.

بیشتر که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که آدم باید توی زندگیش هدف‌ها و ارزش‌هایی رو دنبال کنه که اگر هر لحظه مرگ به سراغش اومد، ناکام از این دنیا نرفته باشه. فکر میکنم هر آدمی باید توی زندگیش یه مانیفست شخصی داشته باشه.  یعنی هدف‌هایی که از جنس رسیدن نیستند. هدف‌هایی که افق بیکران دارند و غرق شدن در آن‌ها برای انسان لذت‌بخش هست و لذتی که از آن‌ها ناشی میشه هیچوقت برای آدم تکراری نیست و نمیشه.

برای مثال برای خود من، هدف‌ها و ارزش‌هایی از جنس کمک به دیگری و اینکه از کنار درد و رنج دیگران به راحتی عبور نکنم، سعی کنم که دنیا رو (حتی به اندازه یک سر سوزن) به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنم، اینکه مواظب خودم باشم هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روحی و تا جایی که میتونم باری به دوش دیگران نباشم، آراسته باشم و با آراستگیم دنیا رو زیباتر جلوه بدم و این جور اهداف، همه میتوانند ضوابط و حد و حدودهایی باشند که با رعایت و مهم شمردن آن‌ها، اصل زندگی را به‌جا می‌آورم.

مابقی اهداف، مثلا گرفتن جایزه نوبل یا خرید فلان خانه و ماشین لوکس و ... به نظرم هدف‌های فرعی زندگی هستند که ما آدم‌ها متاسفانه آن‌ها را اصل قرار داده‌ایم. این هدف‌ها از جنس داشتن هستند. من فکر میکنم که رسیدن به اینجور اهداف گاهی اوقات نه تنها به ما آرامش نمیده بلکه آرامش ما رو هم سلب میکنه. البته، منظورم این نیست که نباید به کلی به این هدف‌ها فکر کنیم، بلکه منظورم اینه که نباید خودمان را برده این هدف‌ها کنیم. به عبارت دیگه، باید اهداف‌مان را آگاهانه انتخاب و دنبال کنیم.

پی‌نوشت: عکس رو به این خاطر گذاشتم که بگم  داشتن مانیفست شخصی برای زندگی خیلی مهمه. و  اینکه من کلا از مانیفست‌هایی که به طور عمومی چاپ می‌شوند استقبال نمی‌کنم.

  • امیرحا فظ

به نظرم جشن فارغ‌التحصیلی یکی از غمناک‌ترین اتفاقاتی هست که امکان داره در زندگی هرکس رخ بده. چطور میتونند آدم‌هایی که چند سال در کنار هم زندگی کرده‌اند و خاطرات مشترک تلخ و شیرین فراوان دارند، جداشدنشان از همدیگر را جشن بگیرند. شاید هم آدم‌ها اسم جشن را انتخاب می‌کنند که در سایه‌ی ظواهر، تلخی نهان شده در پشت این قضیه را پنهان کنند.

  • امیرحا فظ

فعالیتم در شبکه‌های اجتماعی را به حداقل رسانده‌ام و از این بابت خیلی خوشحالم. عقیده‌ام این است که این ابزارهای مصنوعی در درجه اول آدم‌ها را از خودشان دور می‌کند و در درجه بعد از همدیگر.

من با حضور و فعالیتم در  شبکه‌های اجتماعی از خودم فاصله می‌گیرم. انگار چیزی می‌شوم که حقیقتا آن نیستم. ناخودآگاه از خود اصلی‌ام فاصله می‌گیرم و به شخصی تبدیل می‌شوم که دوست دارد بیشتر و بیشتر مورد لایک قرار بگیرد.

انگار که فضای شبکه‌های اجتماعی یک لایف استایل جدید را برای مردم و روابطشان ایجاد کرده است. برای من اصلا خوشایند نیست اینکه میبینم، افراد وقتی در کنار چیز زیبایی قرار می‌گیرند، بجای لذت بردن از آن و زیستن در لحظه، اولین چیزی که به خاطرشان می‌آید، عکس گرفتن و به اشتراک گذاشتن آن با دیگران است.

شبکه‌های اجتماعی آدم‌ها را وارد یک جو رقابتی کرده است. در این جو رقابتی، هر کس تعداد فالور بیشتری داشته باشد پیروز است. درست مثل پرنوگرافی که از غریزه انسان برای ایجاد صمیمیت و بقای نسل، سوء استفاده می‌کند، شبکه‌های اجتماعی هم از  میل به دوست داشته شدن و مورد توجه قرار گرفتن، سو‌‌‌‌‌ء استفاده می‌کنند.

شبکه‌های اجتماعی از دوست داشتن آدم‌ها سوء استفاده می‌کنند. مثلا در شبکه اینستاگرام، افراد بیشماری هستند که از دوست داشتن دیگران در جهت منافع اقتصادی خود سوء استفاده می‌کنند. نمیفهمم، در کجای زمان، حس دوست داشتن آدم‌ها، اینقدر به راحتی مورد تعرض و تجاوز واقع شده است؟ انگار که برای این دنیای سرمایه داری، هیچ شرم و حیایی باقی نمانده است. پول تبدیل به غایت آدم‌ها شده است. آدم‌های معتادشده به لایک، به دنبال پول بیشتری میگردند تا از طریق آن تعداد لایک بیشتری را نصیب خود کنند.

از همه اینها مهمتر مفهوم "دوستی" است که در این شبکه‌ها مورد تعرض قرار گرفته است. به‌نظرم، این شبکه‌ها تعریف "دوست بودن" را با "آشنا بودن" هم‌ارز می‌دانند و از این طریق دوستی‌های افراد را بسیار سطحی‌ کرده‌اند. پیش از این شبکه‌ها، شاید شخص دوستان بسیار کمی داشت، اما دائما با آن‌ها در ارتباط بود. انگار که دلهایشان به یکدیگر نزدیکتر بود. قبل‌ترها، دوست برای دوست خرج می‌کرد. منظور من فقط پول نیست. دوست از وقت خودش، از محبتش، از همدردیش، از احساساتش برای دیگری مایه میگذاشت. اما حالا چه! به یاد کامنت‌های سطحی، نیم‌خطی و تک کلمه‌ای شبکه‌های اجتماعی می‌افتم.

البته که شبکه‌های اجتماعی فوایدی هم دارند که من به هیچ عنوان قصد کم کردن از ارزششان را ندارم. مثلا راه‌اندازی کمپین‌هایی که آدم‌ها رو نسبت به مسائل مهم هشیارتر می‌کنند. یا افرادی را به ما نشان می‌دهند که در زندگی روزانه‌مان بعید بود که با سال‌ها جست‌وجو پیدایشان کنیم.

اما، ترجیح من این است که در فضای حقیقی نفس بکشم و فراموش شوم، تا اینکه در فضای مجازی، و در میان لایک‌ها بخواهم خودم را به یک نوع جاودانگیِ حقیر نزدیک کنم. منظور من از نوشتن این پست این بود که آدم باید همیشه در استفاده از هر نوع تکنولوژی هشیار باشد و از آن در جهت اصالت دادن به زندگی خود بهره ببرد و نه آنکه به برده‌ای برای تکنولوژی تبدیل شود و زندگیش را تحت تاثیر آن قرار دهد.


  • امیرحا فظ