اما چه کنم،...
تقصیر خودم نیست، دیگر محیط خانه را تاب نمیآورم.
هر وقت به خانه برمیگردم، وارد اتاقم که میشوم وسایلی را میبینم که برای من
نیستند. مثلا (بعد از گذشت چند سال) جالباسی اتاق من به یک جالباسی عمومی تبدیل
شده و انگار هر کسی حق دارد لباسهایی که کمتر از آنها استفاده میکند، آنجا
بگذارد. یا کتابخانهای که کتابهایش به هم ریختهاند یا نیستند و همیشه من باید
مرتبشان کنم. یا جزوههای مادرم که همیشه باید از روی میز جمعشان کنم و تحویلش دهم.
روزهایی که من به خانه میروم، مادرم خوشحال میشود،
حتما غذای مورد علاقهام را درست میکند. در روزهای بعد هم سفره را زیبا میچیند و
غذا را با دقت بیشتری آماده میکند. و من فکر میکنم که شاید مهمانی به خانهمان
آمده باشد. آخر، قبلتر ها که در خانه بودم، مادرم بعضی روزها غذا درست نمیکرد، میگفت
تخممرغ در یخچال هست یا امروز میتوانید غذای نذری که از هفته پیش در یخچال
مانده، بخورید؛ حیف است بریزیم دور!
امروز به این فکر میکردم که سنم بالا رفته است،
دیگر نمیتوانم به خانه برگردم. حرفهای پدر و مادرم برایم نا آشناست، با محیط
دیگری خو گرفتهام. استقلال را تجربه کردهام و فهمیدهام که اینگونه میتوانم
آزادی بیشتری داشته باشم. اما چه کنم که مادرم اینها را درک نمیکند.