چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

هرگز حضورِ حاضرِ غایب شنیده ای؟!
من در میانِ جمع و دلم جای دیگر است،...
سعدی

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

هرگز از خود نپرسیده‌ام که آیا باید زندگی کرد یا نه؟ گیاه باید بروید چون گیاه است و جز نموّ چیز دیگری نیست. از این بابت من مردی ابتدایی و غریزی هستم. همیشه از خود پرسیده‌ام که چگونه باید زیست. اما خود زیستن سؤال ندارد باید زیست چون باید زیست.

سوگ مادر- شاهرخ مسکوب 

*عکس: زندگی دوگانه ورونیکا- کیشلوفسکی

  • امیرحا فظ

درس خواندن، درس خواندن و درس خواندن، از من آدم دیگری ساخته.

نشستن و دیدن تلویزیون، تبدیل به یکی از سخت ترین کارهای زندگیم شده. 

 شده ام  آدمی که حضور توی جمع خیلی براش سخته. 

خسته شدم از سوال و جواب های تکراری، ترم چندی، کی تمومه؟، راضی هستی؟

آدمی هستم که دور شده است از بقیه آدم ها.

در کنار دیگران باشی و با آنها قدم بزنی، اما از آنها نباشی و حرفهایشان را نفهمی،... 

  • ۱ نظر
  • ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۵
  • امیرحا فظ

به آهنگی که دوستش داری گوش کنی .

خودت را به خوردن یک بستنی مهمان کنی.

به کتاب فروشی مورد علاقه ات بروی و بنشینی و از ورق زدن کتاب ها لذت ببری.

در یک روز کاملا ابری، پنجره را باز کنی و در حالی که از دیدن آسمان لذت می بری خودت را به خوردن یک نوشیدنی داغ مهمان کنی.

شعر بخوانی و سعی کنی شعرهای شاعری را که دوستش داری، به خاطر بسپاری.

عصر یک روز تعطیل در حالی که تنهایی، به یک رستوران خوب بروی و لذیذترین غذا را برای خودت سفارش بدهی. 

کوله ات را برداری و بیخیال همه چیز، فقط برای تفریح و استراحت راه جاده را در پیش بگیری. 

راستی، آخرین باری که به خودت هدیه دادی کی بود؟ یادت میاد؟!

  • ۳ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۰۰
  • امیرحا فظ
94 آمد و من را یک قدم  و یا شاید چند قدم به خودم نزدیک تر کرد. 

زندگی معنوی
-امسال به مدیتیشن نزدیکتر شدم. فهمیدم که اگر بخواهم بیشتر در لحظه حال بمانم باید مدیتیشن را جدی تر بگیرم. فهمیدم که اگر مدیتیشن انجام دهم شادترم و بیشتر لبخند میزنم. فهمیدم که مدیدیشن غذای روح من است و به روحم قدرت می دهد و اینگونه می توانم کنترل ذهن و جسمم را بهتر در اختیار بگیرم.

-امسال سعی کردم بیشتر به قلبم توجه کنم و کارهایی را که دوست دارم انجام دهم. نه برای مادیات، نه برای منفعت، نه برای اینکه امکان دارد این کار در چشم دیگری، چه طور به نظر بیاید، بلکه کارها را فقط برای دل خودم انجام دادم. سعی کردم بیشتر تمرین کنم که خودم باشم و کارهایی را که دوست دارم انجام دهم.  دوست دارم، دلم می خواهد، و به دیگری هیچ ربطی ندارد، را تمرین کردم،...

- دکتر سروش برای من یک پدر معنوی است. با صدایش آرام می شوم، او مرا از آدم هایی که دنیایشان را دوست ندارم  جدا می کند. "قمار عاشقانه" اش راه زندگیم را تغییر داد. باختن را دوست دارم چون همیشه بازنده ها جذاب ترند.  امسال چند سخنرانی خیلی خوب از دکتر سروش گوش کردم. همچنین استاد ملکیان با سخنرانی های دقیق و بی نقصش چندین گره کور در شخصیت من را باز کرد. سخنرانی "مقایسه خود با دیگری" را امسال گوش کردم و چقدر با خودم آشناتر شدم.

- خدا را شکر، در خانواده ای بزرگ شدم که از نظر عقاید دینی و مذهبی کاملا آزاد بودم. در دوران کارشناسی (و در اوج سکولار بودن) به واسطه استاد درس اندیشه مان با ایدئولوژی آشنا شدم. دیندار بودن را خودم انتخاب کرده ام. در طول این چند سال کم کم با نماز خواندن آشنا شده ام. برای من نماز خواندن یک مدیتیشن واقعی است. سبک میشوم و آرامم می کند. برای خودم هیچ اجباری در نماز خواندن قائل نیستم. امسال فهمیدم که نماز خواندن برایم فرصتی است که بتوانم تلاش کنم که حتی برای چند لحظه از دنیای مادی جدا شوم.

- یکی از مهمترین اتفاقاتی که امسال در زندگی معنوی من رخ داد خواندن کتاب "چگونه خدا را بشناسیم" نوشته دیپاک چوپرا بود. دوست دارم در مورد این کتاب در پست های جداگانه ای  بنویسم. کلا شخصیت دیپاک چوپرا به عنوان یکی از اساتید معنوی جهان امسال یکی از کشفیاتم بود.

زندگی اجتماعی
- امسال روابطم با دیگران را خیلی زیاد محدود کردم. از میان دوستانم بهترین ها را گلچین کردم، سعی کردم روابطم را با آنها عمیق تر کنم. 

- شبکه های اجتماعی را یکی پس از دیگری کنار گذاشتم. با فیسبوک شروع کردم و با فواصل چند ماه از یکدیگر تلگرام و در آخر اینستاگرام را کنار گذاشتم. کلا از قضاوت کردن و لایک کردن یا نکردن خوشم نمی آید. 

- همچنین امسال مدیریت انجمن علمی مان را به عهده گرفته بودم که به لطف خدا (و با شانس البته) انجمن برتر و  دبیر برتر شناخته شدم. 

پیشرفت های غیردرسی
-برای خودم در نظر داشتم که حتما سعی کنم روزی نیم ساعت  زبان انگلیسی بخوانم و کار کنم. تا 50 درصد از خودم رضایت دارم و کتاب هایی که قرار بود را تقریبا به نصف رسانده ام.

-در کارگاه آموزشی طراحی وب هم شرکت کردم که برام شروع فوق العاده ای بود. 

استقلال مالی
- زندگی اخلاقی بدون داشتن استقلال مالی امکان پذیر نیست. دریافت همان هزینه خیلی کم حق التدریس خیلی برایم شیرین بود. متوجه شدم که پول آزادی عمل بسیاری به آدم می دهد. اما دوست دارم همیشه به همان اصل "داشتن حدی از بهره وری" مالی پایبند باشم. حاضر نیستم به خاطر دستیابی به پول هرکاری را انجام دهم. ترجیح میدهم خوشبخت باشم تا پولدار

کتاب هایی که امسال خواندم

·         جاودانگی- میلان کوندرا (فروردین94)

·         جایی دیگر- گلی ترقی (خرداد 94)

·         زندگی جای دیگریست- میلان کوندرا (مهر 94)

·         گفتوگو با کافکا- گوستاو یانوش (آبان94)

·         جشن بی معنایی- میلان کوندرا (آبان 94)

·         فلسفه ای برای زندگی- ویلیام اروین (آبان 94)

·         عشق های خنده دار- میلان کوندرا (آبان 94)

 فیلم هایی که امسال دیدم  
  • The fault into our stars (فروردین 94)
  • ده فرمان- کیشلوفسکی  
  • Wild (اردیبهشت 94)
  • Patch adams  (اردیبهشت 94)
  • Wiplash  (اردیبهشت 94)
  • پیش از طلوع- لینکلیتر (خرداد 94) 
  • فارست گامپ (خرداد94)
  • زندگی زیباست  (خرداد 94)
  • طعم گیلاس- عباس کیارستمی (تیر 94)
  • در حال و هوای عشق- وونگ کاروای (مرداد 94)
  • اروس- وونگ کاروای (مرداد 94)
  • ویل هانتینگ خوب (شهریور 94)
  • راننده تاکسی- اسکورسیزی(شهریور 94)
  • کمپ X-Ray (مهر 94)
  • detachment (مهر94)
  • شیرین (آبان 94)
  • فرکانس ها (آبان 94)
  • جامه دران (آذر 94) 
  • ۲ نظر
  • ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۴
  • امیرحا فظ

این نامه را که نوشته عبدالحمید ضیایی است خیلی دوست داشتم، ترجیح دادم اینجا هم داشته باشمش. به نظرم انسان باید یک عمر بگردد تا آخر به همین چند کلمه ساده  برسد. خوشحالم که انسان هایی از جنس ایشان هستند و من افتخار خواندن کلماتشان را دارم.

لینک نوشته اصلی در وبلاگ "تناسخ کلمات"


سلام ایلیا. 
نه! این طوری فایده ندارد. باید کار دیگری بکنیم. باید توقعمان از آدم ها را صفر کنیم تا هیچ رفتاری آزار دهنده به نظر نرسد. باید آن قدر انتظارمان را از آدمها هیچ کنیم که اگر در حق ما خیانت و خطا کردند ناراحت نشویم و اگر خوبی و خیری روا داشتند، تعجب و تشکر کنیم

ما آدمیان، که خودم هم اولین شان هستم، انبانی سربسته از خشم و حرص و شهوت و خودخواهی هستیم که مهم تر از هر چیزی برایمان، توجه به منفعت ها و خوشایندهای فردی است.
سالهاست که این شعر نصرت رحمانی رو نمی تونم فراموش کنم :
"ای دوست 
این روزها 
با هر که دوست می شوم احساس می کنم 
آن قدر دوست بوده ایم که دیگر 
وقت خیانت است"
چطور میشه به تو گفت؟ به کی میشه گفت ایلیا ؟
نزدیکی، فاصله می آورد و فاصله نزدیکی می آفریند
من راز این چند کلمه ی تلخ را به نیکی دریافته ام ایلیا. همین چند کلمه ی ساده و بی آداب و متناقض را . آدم ها از نزدیک ، زیبا نیستند . همون بهتر که از دور بایستیم و به آدمیان مهر بورزیم. می بینی؟ نمی گویم عشق بورزیم . این کلمه را دوست ندارم. از بس که با بدفهمی و استفاده ی زیاد، به ورطه ی ابتذال کشیده شده ، از بس که با رنج دلبستگی و وابستگی و هزار و یک رنج و بیماری بیهوده ی دیگر آمیخته شده این کلمه!
نه! بگذار از همون کلمه ی مهر استفاده کنم. مهرورزی عام و بی حساب. این طوری بهتر خواهد بود. به دیگران مهر می ورزیم اما هرگز با کسی آمیخته نمی شویم. هرگز!
باز هم صدای نصرت رحمانی در تمام سرم پیجیده و دارد با اندوه زمزمه می کند:
ای دوست!
درازنای شب اندوهان را
ازمن بپرس...

  • ۵ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۲۲
  • امیرحا فظ

یک. برگشته ام خانه. همین یک جمله برای من بار معنایی زیادی دارد. اینجا وظایف دوستداشتنی زیادی برای انجام دادن وجود دارد. رفتن و سرزدن به پدربزرگ و مادربزرگ و دلشان را شاد کردن، کمک کردن به مامان برای انجام  خانه تکانی، کمک کردن به مامان برای انجام خریدهای خانه، سر زدن به دوستان و خیلی چیزهای دیگه. اما یکی از مهمترین وظایف من خرید نان است. از زمانی که توانایی راه رفتن پیدا کرده ام تا الان انجامش میدهم. زمان هایی را به یاد می آورم که قدّم درست و حسابی به میز نانوایی نمیرسید و فقط توانایی آن را داشتم که اسکناس 20 تومانی سبزرنگ را که مادرم به دستم میداد به دست فروشنده برسانم. شرایط زیاد هم تغییر نکرده.  فقط اسکناس 20 تومانی به شکل 1000 تومانی در آمده و اینکه قدیم ها گاهی اوقات با دوچرخه میرفتم حالا گاهی با ماشین.   


 دو. صبح زود سوار ماشین شده بودم. میخواستم بروم نان بگیرم. همسایه مان که سالها پیش در ایستگاه اتوبوس با هم آشنا شده بودیم. وقتی مرا دید سرعت ماشینش را کم کرد و برایم بوق زد. به نشانه احترام سرم را پایین آوردم، خواستم در جواب برایش بوق بزنم. اما از ماشین صدایی درنیامد. بوق ماشینمان خراب شده. یاد سوالی در پیک نوروزیمان افتادم که گفته بود، چطور می توانیم همسایه بهتری برای دیگران باشیم. نوشته بودم، برای صدا زدن اعضای خانواده به جای استفاده از بوق ماشین از زنگ در، استفاده کنیم! کارم را انجام میدهم، برمی گردم خانه. به پدرم اطلاع میدهم که بوق ماشین خراب شده. میگوید، خیلی وقت است!. خودت باید بروی درستش کنی. فکر میکنم،  اگر ماشین ها بوق نداشتند چه اتفاقی می افتاد؟ به نظرم کاربرد بوق به غیر از مورد اولی  که اشاره کردم توی ترافیک است، برای نشان دادن عجله، و توی عروسی برای نشان دادن خوشحالی و البته توی  تونل های بعضی جاده ها :). 


پی نوشت: نکته اخلاقی اینکه از بوق فقط در مواقع  خیلی ضروری استفاده کنیم:)


  • ۲ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۵
  • امیرحا فظ

میدونم که توی این دنیای مادی، هیچ کس نیست که گرفتاری و غم و غصه نداشته باشه. بعضی وقت ها آدم هر کاری میکنه نمیشه، هر جا میره به در بسته میخوره. جواب نمیگیره، نمیگیره تا خسته میشه. امروز یکی از همون روزا بود برام. خیلی اذیت شدم، تا اینکه ناخودآگاه یاد این شعر افتادم. از سالها پیش این شعر رو حفظ کرده بودم.  گوش کردن این شعر مولانا با صدای عبدالکریم سروش برای من مثل یک آرامبخش خیلی قوی عمل میکنه، 

چقدر آرومم...


 دکلمه شعر با صدای عبدالکربم سروش


  • امیرحا فظ

نشستن و هدف گذاری کردن و برنامه ریزی کردن برای من یکی از سخت ترین و انرژی بر ترین کارهای دنیاست. موقع انجام این کار اضطراب میگیرم. مدام کار را نیمه تمام میگذارم و به هر بهانه ای خودم را به کار دیگری مشغول میکنم. مثل همین الان که وسط نوشتن برنامه کاری بهمن ماهم، آمده ام، و پست مینویسم. برای من، انجام این کار یکی از ضروری ترین هاست. از فردای روزی که برنامه هام و اهدافم رو نوشتم با آرامش و لذت بیشتری کار میکنم. انگار وقتی برنامه ریزی میکنم راحت تر و خیلی سریع تر میتونم کارها و پروژه هام رو انجام بدم. 

یک بار وقتی این را برای یکی از دوستانم میگفتم در جواب گفت: "با انجام این کار دیگه تو یه آدم نیستی بلکه یک ماشینی!" حرفش درست با غلط. نمی دانم! به نظرم انسان باید همونجوری زندگی کنه که لذت بیشتری میبره، یا اینکه درد کمتری رو متحمل میشه. بی برنامه بودن برای من یعنی تبدیل شدن به یک انسان غیرموثر. این برای من مثل کابوسه که روزم رو به پایان ببرم، بدون اینکه کتابی خونده باشم، مقاله ای را پیش نبرده باشم، تفریح نکرده باشم و (هرچند خیلی کم) برای دیگران مفید نبوده باشم.

  • امیرحا فظ