- ۵ نظر
- ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۰:۲۲
ازدواج نکرده بود. هیچ ادعایی نداشت، اما ما همیشه فکر میکردیم که خودش را وقف ما و مدرسه کرده است. وقتی به کلاس سوم رسیدیم معلم دین و زندگیمان در بخشی که مربوط به احترام به پدر و مادر بود گفت: "پیش خودمان بماند، او یک نمونه است از وقف زندگی برای پدر و مادر" و گفت که پدرش هشت سال است که به کما رفته و تمام کارهای خانواده را او انجام میدهد. بعد از چند سال که ما از مدرسه رفته بودیم پدرش از دنیا رفت و مادرش هم درست یک سال بعد از آن. میگفتند، با یکی از خواهرهایش که مجرد مانده بود در خانه پدریشان زندگی میکنند. امروز شنیدم که خواهرش بعد از دو سال تحمل بیماری سرطان، او را تنها گذاشته است.
عاشق شریعتی بود. صبحها در صبحگاه برایمان شعرهای سیمین بهبهانی را میخواند. ساعتها وقت میگذاشت تا زندگینامه مشاهیر را برایمان تهیه کند و از این راه به ما انگیزه میداد. اصلا هم برایش مهم نبود که نیم ساعت از زنگ اول را به برگزاری صبحگاه بگذراند! اینطور بود که با روحیه و خوشحال به کلاس میرفتیم. آن روزها فکر میکردم که به جای احمدینژاد، اداره امور مملکت باید با او سپرده میشد. شاید او اولین کسی بود که چشمهایم را به نور مهربانی روشن کرد. اولین کسی بود که میدیدم به کارش ایمان دارد. بیشک، او یکی از بزرگترین آدمهاییست که در زندگیم دیدهام. امروز که فکر میکنم، میبینم که او هنوز هم با حرفهایش و کردارش و رفتارش، بر ملک وجود من حکم میراند...
فعالیتم در شبکههای اجتماعی را به حداقل رساندهام و از این بابت خیلی خوشحالم. عقیدهام این است که این ابزارهای مصنوعی در درجه اول آدمها را از خودشان دور میکند و در درجه بعد از همدیگر.
من با حضور و فعالیتم در شبکههای اجتماعی از خودم فاصله میگیرم. انگار چیزی میشوم که حقیقتا آن نیستم. ناخودآگاه از خود اصلیام فاصله میگیرم و به شخصی تبدیل میشوم که دوست دارد بیشتر و بیشتر مورد لایک قرار بگیرد.
انگار که فضای شبکههای اجتماعی یک لایف استایل جدید را برای مردم و روابطشان ایجاد کرده است. برای من اصلا خوشایند نیست اینکه میبینم، افراد وقتی در کنار چیز زیبایی قرار میگیرند، بجای لذت بردن از آن و زیستن در لحظه، اولین چیزی که به خاطرشان میآید، عکس گرفتن و به اشتراک گذاشتن آن با دیگران است.
شبکههای اجتماعی آدمها را وارد یک جو رقابتی کرده است. در این جو رقابتی، هر کس تعداد فالور بیشتری داشته باشد پیروز است. درست مثل پرنوگرافی که از غریزه انسان برای ایجاد صمیمیت و بقای نسل، سوء استفاده میکند، شبکههای اجتماعی هم از میل به دوست داشته شدن و مورد توجه قرار گرفتن، سوء استفاده میکنند.
شبکههای اجتماعی از دوست داشتن آدمها سوء استفاده میکنند. مثلا در شبکه اینستاگرام، افراد بیشماری هستند که از دوست داشتن دیگران در جهت منافع اقتصادی خود سوء استفاده میکنند. نمیفهمم، در کجای زمان، حس دوست داشتن آدمها، اینقدر به راحتی مورد تعرض و تجاوز واقع شده است؟ انگار که برای این دنیای سرمایه داری، هیچ شرم و حیایی باقی نمانده است. پول تبدیل به غایت آدمها شده است. آدمهای معتادشده به لایک، به دنبال پول بیشتری میگردند تا از طریق آن تعداد لایک بیشتری را نصیب خود کنند.
از همه اینها مهمتر مفهوم "دوستی" است که در این شبکهها مورد تعرض قرار گرفته است. بهنظرم، این شبکهها تعریف "دوست بودن" را با "آشنا بودن" همارز میدانند و از این طریق دوستیهای افراد را بسیار سطحی کردهاند. پیش از این شبکهها، شاید شخص دوستان بسیار کمی داشت، اما دائما با آنها در ارتباط بود. انگار که دلهایشان به یکدیگر نزدیکتر بود. قبلترها، دوست برای دوست خرج میکرد. منظور من فقط پول نیست. دوست از وقت خودش، از محبتش، از همدردیش، از احساساتش برای دیگری مایه میگذاشت. اما حالا چه! به یاد کامنتهای سطحی، نیمخطی و تک کلمهای شبکههای اجتماعی میافتم.
البته که شبکههای اجتماعی فوایدی هم دارند که من به هیچ عنوان قصد کم کردن از ارزششان را ندارم. مثلا راهاندازی کمپینهایی که آدمها رو نسبت به مسائل مهم هشیارتر میکنند. یا افرادی را به ما نشان میدهند که در زندگی روزانهمان بعید بود که با سالها جستوجو پیدایشان کنیم.
اما، ترجیح من این است که در فضای حقیقی نفس بکشم و فراموش شوم، تا اینکه در فضای مجازی، و در میان لایکها بخواهم خودم را به یک نوع جاودانگیِ حقیر نزدیک کنم. منظور من از نوشتن این پست این بود که آدم باید همیشه در استفاده از هر نوع تکنولوژی هشیار باشد و از آن در جهت اصالت دادن به زندگی خود بهره ببرد و نه آنکه به بردهای برای تکنولوژی تبدیل شود و زندگیش را تحت تاثیر آن قرار دهد.
از نهار که برمیگشتم، خسته بودم. تا فردا عصر باید مقاله را تحویل میدادم. به غیر از سرفصلها چیز دیگری آماده نکرده بودم. ساسان و همزه، بعد از مدت ها به دیدنم آمده بودند. خوشحالم کردند. با هم چای خوردیم و از خاطرات گفتیم.
همزه، بعد ازچهار سال کار آزمایشگاهی سخت و دادن نزدیک به دو میلیون پول از جیب خودش(بابت خرید مواد آزمایشگاه)، مقالاتش چاپ شده بود و میگفت آماده دفاع است. میگفت استاد راهنمایش دانشجویان ارشد را به او سپرده و خودش رفته آمریکا خوش بگذراند. اصلا دل خوشی نداشت.
برنامه ای از یکی از دانشجویان ارشدش آورده بود، میگفت پنج شش ماهی هست که درگیرش هستند. میخواست اگر کمکی از دستم برمی آید برایش انجام دهم. دلم پیش مقاله بود و قولی که داده بودم. با همه این وجود، قبول کردم. یک ساعتی کدش را دستکاری کردم. ظاهرا مشکلش حل شده بود. عصر، وقتی همزه رفت، کمی کتاب خواندم و بعد خوابیدم.
غروب، وقتی برای شام به سلف میرفتم، دلم گرفته بود. همزه را دوباره دیدم. خوشحال بود. خیلی زیاد. میگفت مشکلشان کاملا حل شده. و جواب ها کاملا در حد انتظار و عالی هستند. خوشحال شدم که کاری از دستم برآمده.
شب که به اتاق برمیگشتم آرام بودم،...
این نامه را که نوشته عبدالحمید ضیایی است خیلی دوست داشتم، ترجیح دادم اینجا هم داشته باشمش. به نظرم انسان باید یک عمر بگردد تا آخر به همین چند کلمه ساده برسد. خوشحالم که انسان هایی از جنس ایشان هستند و من افتخار خواندن کلماتشان را دارم.
لینک نوشته اصلی در وبلاگ "تناسخ کلمات"
سلام ایلیا.
نه! این طوری فایده ندارد. باید کار دیگری بکنیم. باید توقعمان از آدم ها را صفر کنیم تا هیچ رفتاری آزار دهنده به نظر نرسد. باید آن قدر انتظارمان را از آدمها هیچ کنیم که اگر در حق ما خیانت و خطا کردند ناراحت نشویم و اگر خوبی و خیری روا داشتند، تعجب و تشکر کنیم
ما آدمیان، که خودم هم اولین شان هستم، انبانی سربسته از خشم و حرص و شهوت و خودخواهی هستیم که مهم تر از هر چیزی برایمان، توجه به منفعت ها و خوشایندهای فردی است.
سالهاست که این شعر نصرت رحمانی رو نمی تونم فراموش کنم :
"ای دوست
این روزها
با هر که دوست می شوم احساس می کنم
آن قدر دوست بوده ایم که دیگر
وقت خیانت است"
چطور میشه به تو گفت؟ به کی میشه گفت ایلیا ؟
نزدیکی، فاصله می آورد و فاصله نزدیکی می آفریند
من راز این چند کلمه ی تلخ را به نیکی دریافته ام ایلیا. همین چند کلمه ی ساده و بی آداب و متناقض را . آدم ها از نزدیک ، زیبا نیستند . همون بهتر که از دور بایستیم و به آدمیان مهر بورزیم. می بینی؟ نمی گویم عشق بورزیم . این کلمه را دوست ندارم. از بس که با بدفهمی و استفاده ی زیاد، به ورطه ی ابتذال کشیده شده ، از بس که با رنج دلبستگی و وابستگی و هزار و یک رنج و بیماری بیهوده ی دیگر آمیخته شده این کلمه!
نه! بگذار از همون کلمه ی مهر استفاده کنم. مهرورزی عام و بی حساب. این طوری بهتر خواهد بود. به دیگران مهر می ورزیم اما هرگز با کسی آمیخته نمی شویم. هرگز!
باز هم صدای نصرت رحمانی در تمام سرم پیجیده و دارد با اندوه زمزمه می کند:
ای دوست!
درازنای شب اندوهان را
ازمن بپرس...
یک. بیشتر از هرچیز خدا را به خاطر دوست های خوبی که به من داده است شکر میکنم. دوستانی که بی دریغ به من روشنایی میبخشند و مرا گرم میکنند.
دو. نسبت به گذشته این روزها "بی معنایی" را زیر نور شدیدتر و روشن کننده تری می بینم. "بی معنایی" دوست من، جوهر زندگی است. همیشه و همه جا با ماست. حتی جایی که کسی نمیخواهد ببیندش، حی و حاضر است: در فجایع گوشه و کنار دنیا، در جنگهای خونین، در سختترین مصیبتها. شهامتی بسیار باید تا بتوان در شرایط سخت و غم انگیز "بی معنایی" را بازشناخت و به اسم صدایش کرد. اما باز شناختنش کافی نیست باید دوست داشتنش را یاد گرفت.
جشن بی معنایی- میلان کوندرا- صفحه 126
سه. هر انسانی به اراده خداوند در جهان پدیدار شده است. خداوند انسان را به گونه ای آفریده است که هر انسانی می تواند روحش را نابود کند یا آن را برهاند. وظیفه انسان در زندگی رهایی روح خودش است. برای رهاندن روح باید خدا گونه زیست. و برای خدا گونه زیستن باید از همه لذت های زندگی دست شست، زحمت کشید، سر فرو آورد، تحمل کرد و بخشنده بود.
اعتراف- تولستوی
چهار. امروز تولدم بود. به این فکر میکردم که سال گذشته چقدر به دنبال معنایی برای زندگی ام می گشتم. با آدم های زیادی در این باره صحبت کردم. پیر، جوان، فقیر، خیلی پولدار، فیلسوف، پروفسور، آخوند (از نوع بدون عمامه اش البته :))، بیشترشان به این موضوع فکر نکرده بودند. و آنها که فکر کرده بودند یا بر اساس عقاید خودشان حرف های کلیشه ای میزدند یا به من توصیه می کردند که به این چیزها فکر نکنم. در این مورد بیشتر از همه از صدیق قطبی عزیز و دکتر آرش نراقی سپاسگزارم.
به معنای زندگی ام نزدیک شدم. برای من معنای زندگی یک امر ثابت نیست. چیز دیگریست. هر روز که از خواب بیدار می شوم فرق می کند. بزرگ و کوچک می شود، دور و نزدیک می شود، روشن و تاریک می شود. اما هست. و همین که هست، دلم را خوش می کند و گرم می کند برای ادامه این راه...
پنج. "فلسفه ای برای زندگی" نوشته ویلیام اروین را خواندم. کتابی بود که با روحیات من فوق العاده سازگار بود. خیلی از کارها را انجام می دادم ولی دلیلی برای انجامشان نداشتم. حالا دارم. از این کتاب بسیار آموختم. حالا فکر می کنم (با خواندن این کتاب) در انتخاب ارزشها و اهدافم برای زندگی اشتباه نکرده ام و راه درستی را در پیش گرفته ام.
شش. بدون هیچگونه لذت، هدف، فعالیت یا جاه طلبی، در حالی که زندگی پیش رویم پایان یافته و با آگاهی از رنجی که به پدر و مادرم داده ام، از خوشبختی اندکی برخوردارم....
مارسل پروست
*تصویر از "درخت زندگی"- ترانس میلیک