این مصاحبه با استاد لطفی رو خیلی زیاد دیدهام و خیلی زیاد دوست دارم. به نظرم ایشون در زندگیشون به حقیقت رسیدند. استاد در این مصاحبه گوشههایی از حقیقتی که بدان رسیده بودند را بر ما فاش میکنند.
- ۰ نظر
- ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۰
این مصاحبه با استاد لطفی رو خیلی زیاد دیدهام و خیلی زیاد دوست دارم. به نظرم ایشون در زندگیشون به حقیقت رسیدند. استاد در این مصاحبه گوشههایی از حقیقتی که بدان رسیده بودند را بر ما فاش میکنند.
رودخانهای هست که از دور میآید و تا انتهای هستی کشیده میشود. از آب میپرسم که تو را آیا ندیده است؟ از درختان که شکوفه میدهند و از نسیم که خواب ناز غنچه را بر هم نمیزند. تو خویشاوند صبحگاهان شاخهی گلی هستی که در کنار رود میروید. سراغت را از خواب نوشین جیرجیرک ها میگیرم. از برگ هایی رقصان که با وزش نسیم، شادترین لحظات را نقاشی میکنند. می دانم که هنوز لبخند میزنی، این را از رنگین کمانی شنیدم که تا افق کشیده شده است. با این همه، گاهی نگرانت میشوم. دلتنگ می شوم از این همه فاصله، از این همه بیتویی. از این که آن چشمه، رنگ چشمان ترا تکرا نمیکند. از دردهایی که درمان نمی شوند. از کوهستانی که تو را تکرار نمی کند. از این همه بودن، و باز هم بودن، بی آن که باشم. بی آن که باشی.
*دلم برای نویسنده این وبلاگ خیلی تنگ شده.
همیشه، یکی از معیارهای من برای شناخت آدمها، نگاه کردن به دسکتاپ رایانه شان بوده. شاید این موضوع از آنجا شروع شد که، یک بار وقتی میخواستم فایلی را برای مطالعه به استاد راهنمایم بدهم، هیچ جای خالی روی دسکتاپش پیدا نکردم! به خودم گفتم، آخر یک آدم چقدر میتواند پیچیده و گیج و گنگ باشد بین این همه پروژه و کار. تجربه دیگرم وقتی بود که برای تهیه طرح جلد یک مجله با یک دوست همکاری داشتم. شخصیت آرامی داشت و کارش را با صبر و طمانینه انجام میداد. تا آن روز هیچ وقت دسکتاپ به آن قشنگی ندیده بودم. یک منظره طبیعی فوق العاده زیبا از یک چمنزار و آسمان آبی، به همراه یکی دو آیکون در گوشهی بالا سمت چپ. بعد از این دو تجربه آدمهای دیگر برای من در میان این دو قطب شناور بودهاند!