دفتر عشق
شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۴۶ ب.ظ
رودخانهای هست که از دور میآید و تا انتهای هستی کشیده میشود. از آب میپرسم که تو را آیا ندیده است؟ از درختان که شکوفه میدهند و از نسیم که خواب ناز غنچه را بر هم نمیزند. تو خویشاوند صبحگاهان شاخهی گلی هستی که در کنار رود میروید. سراغت را از خواب نوشین جیرجیرک ها میگیرم. از برگ هایی رقصان که با وزش نسیم، شادترین لحظات را نقاشی میکنند. می دانم که هنوز لبخند میزنی، این را از رنگین کمانی شنیدم که تا افق کشیده شده است. با این همه، گاهی نگرانت میشوم. دلتنگ می شوم از این همه فاصله، از این همه بیتویی. از این که آن چشمه، رنگ چشمان ترا تکرا نمیکند. از دردهایی که درمان نمی شوند. از کوهستانی که تو را تکرار نمی کند. از این همه بودن، و باز هم بودن، بی آن که باشم. بی آن که باشی.
*دلم برای نویسنده این وبلاگ خیلی تنگ شده.