*. در افسانهها آمده است که پرندهای تنها یک بار در عمر خود می خواند و چنان شیرین می خواند که هیچ آفریدهای بر زمین به پای او نمیرسد. از همان دم که از لانه خود بیرون می آید در پی آن می شود که شاخههای پر خاری بیابد و تا آن را نیابد آرام نمیگیرد. آنگاه همچنان که در میان شاخههای وحشی آواز سر میدهد بر درازترین و تیزترین خار می نشیند و در حال مرگ با آوازی که از نوای بلبلان و چکاوکان فراتر می رود رنج جان کندن را زیر پا می گذارد. آوازی آسمانی که به بهای جان او تمام میشود. همه عالم برای شنیدن آوازش بر جای خود میخکوب میشوند و خداوند در ملکوت آسمان لبخند می زند.
آخر تا رنجی گران نباشد گنجی گرانبها یافت نگردد... باری آن افسانه چنین میگوید...
**. رالف عزیز، من درک میکنم، میدانم، میدانم. هر یک از ما چیزی در خود دارد که نمیتواند آن را نابود انگارد. حتی اگر مجبورمان کند آن قدر فریاد بزنیم که بمیریم. ما آنچه هستیم هستیم. فقط همین. همچون آن افسانهی پرنده ای که خار در سینه داشت و ترانه خوان به آغوش مرگ میرفت. چرا که سرنوشتش چنین رقم خورده بود. ما می توانیم بدانیم کدام کارمان اشتباه است، حتی پیش از آنکه بدان کار بپردازیم، اما این آگاهی نه می تواند فرجام را تغییر بدهد و نه روی آن تاثیری بگذارد، مگر نه؟
هر کسی ترانه ی کوچک خود را می خواند و باور دارد که زیباترین ترانه ای است که دنیا تا کنون به گوشش شنیده. ما خود خار سازیم و هیچ گاه تامل نمی کنیم که دریابیم چه بهایی پرداخته می شود. تنها کاری که از دستمان بر می آید این است که درد بکشیم و به خود بقبولانیم که ارزشش را دارد.
***. رمان زیبای پرنده خارزار را به پیشنهاد یکی از دوستان، شروع کردم. انتهای فروردین بیشتر از چهار ماه می شود که این رمان زندگیم را با خودش درگیر کرده، دلم نمی آید تمامش کنم. عشق، خدا، جنگ، درد و رنج انسان و مرگ از مهمترین عناصری است که کالین مکالو در این رمان کلاسیک به خوبی به آنها پرداخته.
یکی از چیزهایی که در حین خواندن این رمان متوجه حضورش در عادات و رفتارم شدم، نمیدانم، اسمش را میگذارم "روانشناسی چشمها". حالا که به انتهای رمان نزدیک شده ام، در زندگی روزمره ام انگار این چشمهای افراد هستند که با من حرف میزنند.
کتاب را آهسته میخوانم، بلکه این عاشقانه زیبا دیرتر تمام شود...
- ۲ نظر
- ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۲