امروز صبح که از خواب بیدار شدم، آرزو کردم که کودکی سه ساله باشم. آخر آن زمان ها از بلوغ و میل جنسی خبری نبود، از مرگ تصوری نداشتم، تنها چیزی که وجو داشت رویا بود....
همه چیز با همدیگر تلاقی پیدا کرد تا من تصمیم بگیرم که دیگر در اینجا ننویسم و کوچ کنم به مرحلهی دیگری از زندگیام.
"چیز دیگر" فصلی از زندگی من بود.
در اینجا بیش از هرچیز به دنبال معنای زندگی بودم. نتیجه نهایی برای من این بود که از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود. آدم ها را میدیدم که بدون هیچ فلسفه ای در زندگیشان سخت تلاش میکنند تا خانه بخرند، ماشین داشته باشند و... . من اینطور نبودم. من که نمیتوانستم خودم را به این ها قانع کنم. من حتما به دلیلی اینجا بودم. دلیلی که هیچ وقت پیدایش نکردم. به این نتیجه رسیدم که شاید زندگی برای من تلاشی برای جست و جوی حقیقت باشد... به این نتیجه رسیدم که هر انسانی باید راه خودش را برای میل به حقیقت پیدا کند. هیچ استاد معنوی، هیچ کتابی، هیچ شیوه و آیین و مسلکی (هیچ حکم کلیای) قادر نیست که راه ما را به حقیقت نشان دهد. از میان این همه تنوع د ر آرا، خودم باید یگانه راه خودم را به سمت حقیقت بیابم.
نمدیدانم کی و کجا، اما باز به نوشتنم ادامه خواهم داد. چرا که نوشتن بود که من را با خودم آشنا کرد و همچنین دوست های خوبی را به من هدیه داد. ممنونم از بودنتان، از شما محبت آموختم.
اینجا تعطیل میشود اما دفتر عشق برای همیشه باز است،...
- ۱۰ نظر
- ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۱۳