- ۱ نظر
- ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۲
علت عاشق ز علتها جداست/ عشق٬اسطرلاب اسرار خداست
عشق آن باشد که حیرانت کند/ بی نیاز از کفر و ایمانت کند،...
"مولوی" جان
استاد پرسیده بود که اگر خودکارتان فقط به اندازه نوشتن یک کلمه جوهر داشت، چه می نوشتید؟
و من نوشته بودم "شجریان"
بشنوید رادیو هفدانگ
از طرف مریم دعوت شده ام به نوشتن چیزهایی که دوست دارم درباره آینده فرزندم به او بگویم. راستش من شخصا فرزندآوری را یک امر غیراخلاقی میدانم. این نوشته را در حالی می نویسم که حتی تصور داشتن فرزند برایم سخت و دردناک است.
فرزند عزیزم، من می خواهم در ابتدا از تو عذرخواهی کنم به خاطر آوردنت به این دنیا. من با آوردنت به این دنیا، تجربه درد و رنج را به تو بخشیدم. باید از تو عذرخواهی کنم به خاطر همه آن چیزهایی که میخواستی اما به آن ها دست پیدا نکردی. باید از تو عذرخواهی کنم به خاطر همه گریه هایت. باید به خاطر تمام خشونت ها، جنگها، ظلمها وناعدالتی های جهان از تو عذرخواهی کنم.که اگر من نبودم و اگر من اینقدر خودخواه نبودم، تو هیچوقت از تجربه و دیدن این چیزها رنج نمی بردی.
اما با این همه باید بگویم که زندگی زیباست. امیدوارم که یک روز بتوانی خودت این را به تجربه درک کنی. آری، برای من که تو را به این دنیا آوردم، زندگی زیباست حتی اگر پر از درد و رننج باشد. ما آدمها دوران کودکی را سپری میکنیم. در هر شرایطی که باشیم از کودکیمان لذت میبریم. میخندیم و بازی میکنیم. از بازی کردنمان لذت می بریم؛ اما این بازی کردن فقط مختص دوران کودکی نیست، همه آدمها در هر سنی که هستند با کار کردنشان به نحوی بازی میکنند. البته بازی کردن در کودکی و در بزرگسالی قدری فرق می کند. آدمها وقتی سنشان بالا می رود بازی می کنند تا از فکر چیزی به نام "مرگ" خلاص شوند.
در ادامه دوران کودکی، روزی خواهد رسید که به جنس مخالفت جور دیگری نگاه کنی. روزی خواهد رسید که با دیدن دیگری قلبت تندتر بزند و احساسی از شرم را درونت تجربه کنی. آنگاه است که بلوغ را تجربه میکنی. در ادامه بلوغ امیدوارم روزی برایت فرارسد که عشق را تجربه کنی. میدانی، عشق یک نام دارد اما تجربهاش به تعداد آدمهایی که پا به این کره خاکی میگذارند متفاوت بوده و خواهد بود. تجربه عشق از ما آدمها چیز دیگری میسازد. نگاهمان را نسبت به جهان تغییر میدهد؛ و یادمان میدهد به جهان جور دیگری نگاه کنیم.
چیزهای دیگری هم هست، مثلاً اینکه هیچوقت دوست نداشته و نخواهم داشت که تو پاسخی باشی بر خودخواهیها و نداشتههای من. همیشه دوست داشتم استعدادهایت را کشف کنم و با تمام وجودم تو را به راهی سوق دهم که از گشودن بالهایت در آن راه لذت ببری. اینطوری تو میتوانی بدون سعی و تلاش و فقط با تجربه لذت بهجایی برسی که آرامش را نصیبت کند.
در ابتدای این نوشته از تو عذرخواهی کردم؛ و باز یادآور میشوم که باوجود همه این خوبیها و زیباییها در جهان رنج خواهی برد و شاید به تعبیری انسان بودن یعنی تجربه درد و رنج؛ اما باز میگویم که در برابر رنجها تجربه شادی و لذت هم هست. احتمالاً تو هم با من همعقیده خواهی بود که شاید این جهان بهترین جهانی نیست که خداوند میتوانست خلق کند؛ اما امید دارم که با آمدن و رفتن تو از این زندگی، جهان (حتی بهاندازه یک سرسوزن) بهجای بهتری برای زندگی تبدیل شود.
چه در تلاوت قرآن چه در ترانه چنگ
چه در لطافت باران چه در صلابت سنگ
تو عاشقانه مرا زار زار بوسیدی
مرا به شیوه ابر بهار بوسیدی
مگر هنوز ز حافظ بقایتی باقی است
که قسمت من و تو احتیاج و مشتاقی است
روم به روم که شوق از نیاز حاصل نیست
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
"شاعر معاصر"**
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد/ ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
"حافظ"
در پیشگاه حافظ نیاز بردن نزد معشوق نصیب عاشق است و شأن معشوق بینیازی، بیاعتنایی و استغناست. عاشق زارزار میگرید، میلرزد و میمیرد از دوری معشوق; معشوق اما از حال عاشق بیخبر است. از یکسو نیاز و از سوی دیگر اشتیاق.
چون درین دل برق مهر دوست جست/ اندر آن دل دوستی میدان که هست
"مولوی"
مولوی جان اما، عشق را دوسویه میداند. عاشقی فقط نزد عاشق نیست، نزد معشوق هم هست. در این صورت همینکه یکطرف عاشق شد باید بداند که در طرف دیگر نیز عشق حضور دارد. اما حکم عشق نزد عاشق با حکم عشق نزد معشوق فرق دارد. عشق عاشق را زار و نزار میکند و معشوق را فربه و زیبا.
*این یادداشت از یکی از سخنرانیهای دکتر سروش برداشت شده است.
**متاسفانه نام شاعر را پیدا نکردم.
آزادی صوری که با وسایل خارجی بدست می آید، جز اشتباه چیزی نیست. پریشانی است. بیابان است که جز علف های تلخ ترس و یاس چیزی به بار نمی آورد. و این، کاملا" طبیعی است. چون، فقط عطیه ی درون است که ارزشی ابدی و راستین دارد. جهت رشد انسان، نه از پائین به بالا، بلکه از درون به بیرون است. آزادی، محیطی اجتماعی نیست که تصنعا" بتوان به وجودش آورد، بلکه وضعی است که در برابر خود و جهان به خود می گیریم و باید هر آن در به دست آوردنش بکوشیم. این، محدودیتی است که انسان را آزاد می کند.
"گفتگو با کافکا"، نشر خوارزمی، صفحه 46