چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

...،در ره دل، چه لطیف است سفر

چیز دیگر

هرگز حضورِ حاضرِ غایب شنیده ای؟!
من در میانِ جمع و دلم جای دیگر است،...
سعدی

هیچ کس هرگز کاملا آزاد نیست/ آزادی بشر درست چند ساعت بعد از تولد از او سلب می شود/ از همان لحظه ای که برای ما اسمی می گذارند و ما را به خانواده ای نسبت می دهند، دیگر فرار غیر ممکن می شود/ قادر نیستیم زنجیر را پاره کنیم و آزاد باشیم. ساختمان بزرگ اداره ی ثبت اسناد،  زندان ماست/ همه ی ما لابه لای اوراق آن کتاب ها له شده ایم*

"آلبا دسسپدس"

*. این جمله را از وبلاگ زیبای "زنانگی های یک زن" برداشتم. خداقوت به خانم متولی برای وبلاگ بسیار خوبشان. 

**. اگر دوست داشتید به این پادکست که یکی از قسمت های برنامه چمدان است گوش دهید.

***. عکس متعلق به فیلم آبی ساخته کیشلوفسکی است. 

  • ۱ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۲۰
  • امیرحا فظ

این نامه را که نوشته عبدالحمید ضیایی است خیلی دوست داشتم، ترجیح دادم اینجا هم داشته باشمش. به نظرم انسان باید یک عمر بگردد تا آخر به همین چند کلمه ساده  برسد. خوشحالم که انسان هایی از جنس ایشان هستند و من افتخار خواندن کلماتشان را دارم.

لینک نوشته اصلی در وبلاگ "تناسخ کلمات"


سلام ایلیا. 
نه! این طوری فایده ندارد. باید کار دیگری بکنیم. باید توقعمان از آدم ها را صفر کنیم تا هیچ رفتاری آزار دهنده به نظر نرسد. باید آن قدر انتظارمان را از آدمها هیچ کنیم که اگر در حق ما خیانت و خطا کردند ناراحت نشویم و اگر خوبی و خیری روا داشتند، تعجب و تشکر کنیم

ما آدمیان، که خودم هم اولین شان هستم، انبانی سربسته از خشم و حرص و شهوت و خودخواهی هستیم که مهم تر از هر چیزی برایمان، توجه به منفعت ها و خوشایندهای فردی است.
سالهاست که این شعر نصرت رحمانی رو نمی تونم فراموش کنم :
"ای دوست 
این روزها 
با هر که دوست می شوم احساس می کنم 
آن قدر دوست بوده ایم که دیگر 
وقت خیانت است"
چطور میشه به تو گفت؟ به کی میشه گفت ایلیا ؟
نزدیکی، فاصله می آورد و فاصله نزدیکی می آفریند
من راز این چند کلمه ی تلخ را به نیکی دریافته ام ایلیا. همین چند کلمه ی ساده و بی آداب و متناقض را . آدم ها از نزدیک ، زیبا نیستند . همون بهتر که از دور بایستیم و به آدمیان مهر بورزیم. می بینی؟ نمی گویم عشق بورزیم . این کلمه را دوست ندارم. از بس که با بدفهمی و استفاده ی زیاد، به ورطه ی ابتذال کشیده شده ، از بس که با رنج دلبستگی و وابستگی و هزار و یک رنج و بیماری بیهوده ی دیگر آمیخته شده این کلمه!
نه! بگذار از همون کلمه ی مهر استفاده کنم. مهرورزی عام و بی حساب. این طوری بهتر خواهد بود. به دیگران مهر می ورزیم اما هرگز با کسی آمیخته نمی شویم. هرگز!
باز هم صدای نصرت رحمانی در تمام سرم پیجیده و دارد با اندوه زمزمه می کند:
ای دوست!
درازنای شب اندوهان را
ازمن بپرس...

  • ۵ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۲۲
  • امیرحا فظ

وقتی مجرد ماندن غیر قابل تحمل باشد، طبیعی است که آدم در انتخاب شریک زندگی، منطقی تصمیم نگیرد. برای یافتن شانس شکل دادن به یک رابطه خوب، ما باید حسابی با احتمال سالها زندگی مجردی، کنار آمده باشیم. در غیر اینصورت به جایی می رسیم که دوباره تنها بودن را بیشتر از کسی که ما را از تنهایی در آورده است دوست خواهیم داشت.

یک مطلب بسیار زیبا و تامل برانگیز در باب ازدواج با آدم نامناسب

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۴
  • امیرحا فظ

چند تار موی سفید، همین بهانه ایست که این طرف و آن طرف از دیگران (تقریبا زیاد) بشنوم که بگویند داره دیر می شه. جوابشان را با خنده میدهم. خودشان خوب میدانند، آدمی نیستم که به این راحتی ها تحت تاثیر دیگران بخواهم تصمیمی بگیرم یا تصمیمم را تغییر دهم. ولی خوب، حرفشان برایم حکم تلنگر را دارد. بعضی وقت ها شک میکنم که شاید اشتباه میکنم. شاید این جمع زیادی از دوستانم که یا متاهل شده اند یا در شرف متاهل شدن هستند، یک چیزی بیشتر از من سرشان می شود. البته هر کس شرایط زندگی خودش را دارد و نباید خودم را با دیگران مقایسه کنم. 

قبلا هم اشاره کرده بودم، شک ندارم که ازدواج راه حلی است که جامعه بشری در طول تاریخ به آن رسیده است. که انسان ها با ازدواج میتوانند احساس خوشبختی بیشتری را در زندگی تجربه کنند. و علاوه بر تولید مثل و ادامه نسل بشر بر طول عمر خودشان هم بیفزایند. البته این امر در صورتی محقق میشود که ازدواجی صحیح و با شناخت و خیلی پارامترهای دیگر صورت گیرد. متاسفانه در بیشتر موارد هم چنین اتفاقی نمی افتد. در این صورت اتفاقات ناگوار فراوانی رخ میدهد.  

با خودم فکر میکنم. بیشتر افرادی که اطرافم هستند، ملاک هایشان برای ازدواج چیست و من چقدر با آنها فرق دارم.  اصلا فکر کزدن به این چیزها هم حالم را خراب میکند. اینها فقط به پول، زیبایی، مدرک  و اینجور چیزها فکر میکنند. در ذهنشان هیچ تعریفی برای زیبایی وجود ندارد، چرا میگوییم فلانی زیباست؟ این را نمی فهمند که زیبایی یک امر نسبی است. شخصی که از نظر من زیباست شاید در نظر آنها اینطور نباشد و بالعکس. اینها را نمی فهمند. اینها به کنار، زیبایی درون افراد را نمی بینند، باهوشی را با بدجنسی اشتباه میگیرند، پرحرفی را با داشتن اعتماد بنفس و هزار و یک چیز دیگر.

اینها را گفتم تا بگویم من با اطرافیانم فرق دارم. ملاک هایشان برایم خنده دار است و گاهی وقت ها فکرها و کارهایشان ناراحتم می کند. چاره ای نیست. باید ساخت و سوخت. پذیرفته ام که آنها را نمی توانم تغییر دهم.    

از خودم  بگویم. پیش از هر چیز اشاره کنم به اینکه مطالبی که اینجا می نویسم برای رسیدن به جمع بندی با خودم هست. باید تصمیمی بگیرم و قاطعانه آن را دنبال کنم.

 اولین شرط داشتن زندگی اخلاقی برای من، استقلال مالی است.  درآمدهای من از طریق حق التدریس و یا گاهی انجام پروژه با توجه به سبک زندگی که برای خودم انتخاب کرده ام تقریبا جور در می آید. البته خیلی جاها مثل پرداخت هزینه دندانپزشکی، از پدرم کمک می گیرم. ولی تا جایی که امکان دارد این کار را نمی کنم. 

کم کمش بدون فرصت مطالعاتی که میخواهم بروم، دو سال دیگر از درس خواندنم باقی است. در اطرافم زیادند دانشجوبان متاهلی که گاهی فرزند هم دارند. اوضاعشان سخت است، بعضی ها شغل ندارند و با کمک خانواده زندگی میکنند. خود این دانشجویان هیچ، آخر همسر و فرزندانشان چه گناهی کرده اند؟ واقعا  این پدیده ها برای من عجیبند.

مسئله دیگر برایم مسئله سربازی است. برایم شرایطی عجیب پیش آمد، من که عمری فکر میکردم سربازی نخواهم رفت، مشمول شدم. ناگفته نماند که یکی از دلایل ادامه تحصیلم هم همین قضیه بود، با محیط سربازخانه آشنا نبودم، ولی حداقل میدانستم که عاشق محیط دانشگاهی هستم. در شرایط فعلی، دو سال در طرح خدمت سربازی باید در جایی با حقوق بخور نمیر خدمت کنم.

و مسائل مهم دیگر مثلا اینکه فکر میکنم هنوز نسبت به خودم شناخت کاملی ندارم و مهمتر شناختم و درکم نسبت به خانم ها خیلی کم است.


اینها را اینجا نوشتم تا برای خودم مشخص شود که ازدواج برای من یک کار کاملا غیر اخلاقی است. نباید خودخواه باشم. درست است که  اطرافیانم  این کار را براحتی انجام داده اند و می دهند. اما من آدمی نیستم که بتوانم این کا را انجام دهم، راستش ترجیح میدهم ازدواج نکنم تا اینکه برای ازدواج دستم توی جیب پدرم باشد. 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۱۹
  • امیرحا فظ

یک. برگشته ام خانه. همین یک جمله برای من بار معنایی زیادی دارد. اینجا وظایف دوستداشتنی زیادی برای انجام دادن وجود دارد. رفتن و سرزدن به پدربزرگ و مادربزرگ و دلشان را شاد کردن، کمک کردن به مامان برای انجام  خانه تکانی، کمک کردن به مامان برای انجام خریدهای خانه، سر زدن به دوستان و خیلی چیزهای دیگه. اما یکی از مهمترین وظایف من خرید نان است. از زمانی که توانایی راه رفتن پیدا کرده ام تا الان انجامش میدهم. زمان هایی را به یاد می آورم که قدّم درست و حسابی به میز نانوایی نمیرسید و فقط توانایی آن را داشتم که اسکناس 20 تومانی سبزرنگ را که مادرم به دستم میداد به دست فروشنده برسانم. شرایط زیاد هم تغییر نکرده.  فقط اسکناس 20 تومانی به شکل 1000 تومانی در آمده و اینکه قدیم ها گاهی اوقات با دوچرخه میرفتم حالا گاهی با ماشین.   


 دو. صبح زود سوار ماشین شده بودم. میخواستم بروم نان بگیرم. همسایه مان که سالها پیش در ایستگاه اتوبوس با هم آشنا شده بودیم. وقتی مرا دید سرعت ماشینش را کم کرد و برایم بوق زد. به نشانه احترام سرم را پایین آوردم، خواستم در جواب برایش بوق بزنم. اما از ماشین صدایی درنیامد. بوق ماشینمان خراب شده. یاد سوالی در پیک نوروزیمان افتادم که گفته بود، چطور می توانیم همسایه بهتری برای دیگران باشیم. نوشته بودم، برای صدا زدن اعضای خانواده به جای استفاده از بوق ماشین از زنگ در، استفاده کنیم! کارم را انجام میدهم، برمی گردم خانه. به پدرم اطلاع میدهم که بوق ماشین خراب شده. میگوید، خیلی وقت است!. خودت باید بروی درستش کنی. فکر میکنم،  اگر ماشین ها بوق نداشتند چه اتفاقی می افتاد؟ به نظرم کاربرد بوق به غیر از مورد اولی  که اشاره کردم توی ترافیک است، برای نشان دادن عجله، و توی عروسی برای نشان دادن خوشحالی و البته توی  تونل های بعضی جاده ها :). 


پی نوشت: نکته اخلاقی اینکه از بوق فقط در مواقع  خیلی ضروری استفاده کنیم:)


  • ۲ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۵
  • امیرحا فظ


میتوان همچون عروسک های کوکی بود

با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

میتوان در جعبه ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سالها در لابلای تور و پولک خفت

میتوان با هر فشار هرزهء دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت

" آه ، من بسیار خوشبختم "


پی نوشت*: دکلمه شعر عروسک کوکی با صدای فروغ فرخزاد

پی نوشت**: فروغ رو دوست دارم. فروغ یکی از مورد ستایش ترین زن های زندگی من است. دغدغه هایی که دارد و نگاهش به زندگی مرا زیاد تحت تاثیر خود قرار می دهد. 


  • امیرحا فظ

 

به خودم قول داده بودم امسال در مورد موضوع ازدواج به طور جدی فکر کنم و با خودم در این باره به نتیجه ای برسم. در خیلی از موارد  وقتی در خوابگاه با دوستان صحبت میکنیم این موضوع به قولی نُقل کلام میشود. به واسطه سن پایین ترم نسبت به هم اتاقی های عزیز که دو نفرشان  متاهل هستند، همیشه توصیه هایی به من می شود. دوست داشتم یک سری از موضوعاتی که به آنها فکر کردم را برای جمع بندی خودم در اینجا عنوان کنم. این میتواند اوبین پست من در این مورد باشد.

اسمش را سرنوشت یا تقدیر یا هر چیز دیگری بگذاریم در هر صورت من در ایران و در دهه شصت متولد شده ام. جایی که در آن کودکان دختر و پسر را از همان سال ابتدای آموزش از هم دور نگه میدارند. زمانی هم به دانشگاه رفتم که یکی از بزرگترین دغدغه مسئولان جدا کردن دانشجویان دختر و پسر در کلاس های درسی بود. در چنین شرایطی ارتباط با جنس مخالف همیشه برای من مثل یک تابو مطرح شده است. کاری که اگر همکلاسی هایم آن را انجام میدادند، مجبور بودم با دید دیگری به آنها نگاه کنم. نمیدانم جوانی به سن و سال من که در کشور دیگری به دنیا آمده، اصلا توانایی باور چنین حرف هایی را داشته باشد یا نه. حداقل خوبیش اینست که دوستانی داشتم که به خوبی و به راحتی میتوانستند این حرفها را درک کنند. بعدتر در موردشان خواهم نوشت.

در این باره اولین سوالی که همیشه برایم مطرح بود، این بود که اصلا چرا آدم ها ازدواج میکنند؟ یا اینکه به طور کلی چرا جنس های مخالف نسبت به همدیگر گرایش پیدا میکنند؟ جوابی که اکثر اطرافیان به من میدادند در نهایت به مقصد پاسخ گویی به نیازها و تمایلات غریزی و مخصوصا جنسی انسان ختم می شد. من همیشه با آدم هایی که برای این قضیه سهم زیادی قائل می شدند، مشکل داشته ام و دارم. به گمانم اولین قدم در این راه برای من، درک تفاوت دو مقوله نزدیک و مربوط به اسم عشق و ازدواج است. همه انسانها دوست دارند که دوست داشته شوند و این یک نیاز ذاتی است. جان آرمسترانگ در کتاب "شرایط عشق" عنوان می کند که گرایش به عشق ریشه در طبیعت وجود آدمی دارد. انسان تنهاست و میداند که یک روز میمیرد. او به دنبال راهکاریست که با آن قادر شود با این بار هستی، راحتتر کنار بیاید. راستش نیاز به عشق را میتوانم بفهمم اما نیاز به ازدواج را نه. مگر اینکه تمام انتظاراتمان از عشق را در ازدواج خلاصه کنیم. در جهان سومی که ما در آن زندگی میکنیم، متاسفانه چنین اتفاقی افتاده است. در ایران امروز برای عده کثیری ازدواج یعنی پاسخگویی به یکی از نیازهای اولیه انسان، یعنی نیاز جنسی و برای عده خوش باور دیگری، یعنی ورود عشق به زندگی، یعنی کسب خوشبختی برای همه عمر! 


  • امیرحا فظ
آیا عاشقانه هایم را
هنگامی که سکوت کرده ام
می شنوی ؟
سکوت، بانوی من
بهترین سلاح من است
هنگامی که نزد منی، بهتر است سکوت کنی
سکوت رساتر از هر صدایی است
و بهتر از هر زمزمه ای
نزار قبانی
ترجمه : شهاب گودرزی
 از اینجا
  • امیرحا فظ