وقتی که موسیقی نواخته می شود....
*.دو هفته پیش که رفته بودیم کوه، بعد از نزدیک به چهار ساعت راه رفتن در حالیکه فقط 5 دقیقه با قله فاصله داشتیم، مدیر گروه دستور داد که به علت وزش باد بالاتر نرویم. خیلی ها عصبانی شدند و شاکی بودند، اما من فقط لبخند میزدم.
**.این کلیپ رو مدتها پیش دیده بودم. خیلی من رو تحت تاثیر قرار داده بود. امیدوارم شما هم از دیدنش لذت ببرید. توی این کلیپ صحنههایی از فیلم درخشان "درخت زندگی" هست و همزمان با آن سخنرانی آلن واتس پخش میشه. آلن واتس سعی میکنه که نحوه دیگری از زندگی رو خلاف آن چیزی که در مدرسه یا محیط اطراف به ما نشان داده شده، گوشزد کند. به نظرم این کلیپ کاملا با مفهوم کلی فیلم درخت زندگی سازگار و منطبق هست. برای خودم امیدوارم که بتوانم چنین نگاهی به زندگی داشته باشم.
***.ترجمه (خیلی غیرحرفهای! ) این کلیپ رو هم تقدیم میکنم به صدیق عزیز که نور دله و کیمیای سعادت.
لزومی به سرانجامش وجود ندارد. به جای خاصی نمی رود.
مقصدی ندارد که بخواهد به آن برسد.
اما بهترین راه شناختش از طریق شباهتش به موسیقیست.
زیرا موسیقی به عنوان گونه ای از هنر، در اصل و اساس یک تفریح است.
ما میگوییم تو پیانو را مینوازی (Play)، تو با پیانو کار انجام نمی دهی.
چرا موسیقی با چیزی مثل مسافرت فرق دارد؟
وقتی که تو سفر میکنی، سعی میکنی که به جایی برسی.
اما در موسیقی، کسی نمیخواهد سرایش قطعه هنری را به پایان برساند.
خودِ قطعهی هنریست که اهمیت دارد.
اگر این طور بود، بهترین نوازنده ها کسانی بودند که سریعتر می نواختند.
و آهنگ سازهایی که فقط بخش نهایی قطعه را نوشته بودند.
مردم فقط برای شنیدن یک صدای کوچک به کنسرت میرفتند.
چون همون صدا پایان و هدف است!
درست مثل رقصیدن، هدف شما این نیست که به نقطه مشخصی از اتاق برسید
تمام هدف در رقصیدن خود رقصیدن است.
اما ما در رفتار هرروزهمان، به آن به عنوان چیزی که از طریق تحصیلات حاصل میشود نگاه نمیکنیم.
ما دارای یک سیستم تحصیلی با تاثیر کاملا متفاوتی هستیم.
این سیستم کاملا بر مبنای نمره است
و کاری که ما انجام میدهیم این است که بچه را در راهرویی از سیستم نمرهدهی قرار میدهیم
و به نحوی میگوییم "بیا کوچولو"
و تو به مهدکودک میروی که چیز با اهمیتی
ست.
چون وقتی که آنرا به پایان رساندی، به کلاس اول میروی
و سپس بعد از کلاس اول، کلاس دوم میآید و الی آخر
پس از آن ابتدایی تمام می شود و شما به دبیرستان میروید
و حرکت شدت بیشتری میگیرد، آن چیز میآید، سپس شما به دانشگاه میروید
و تحصیلات مقاطع بالاتر، و وقتی که شما در حال تحصیل در مقاطع بالاتر هستید
شما به بیرون میروید تا به دنیا بپیوندید.
بعد شما به یک مهمانی پرهیاهو برای فروش بیمه وارد میشوید
و آن ها بخشی را برای انجام دارند، که شما آنرا انجام می دهید
و همیشه آن چیز در حال نزدیک شدن است.
نزدیک میشود، نزدیک میشود، آن "چیز" عظیم.
موفقیتی که برایش کار میکنید.
بعد، شما یک روز در حوالی 40 سالگی از خواب بیدار میشوید و میگویید:
خدای من. من رسیدم. من اونجام.
و شما چیزی غیر از آنچه همیشه احساس میکردید، احساس نخواهید کرد.
به انسانهایی نگاه کنید که برای بازنشستگی زندگی میکنند، و پسانداز میکنند.
و وقتی 65 سال سن دارند، انرژیای برایشان باقی نمانده است.
آنها به عنوان عضوی از جامعه سالمندان پوسیده میشوند.
چراکه ما در این مسیرخودمان را گول زده بودیم.
زندگی را در قالب یک سفر به ما یاد داده بودند،
یک سفر مقدس با هدفی جدی و مهم در پایان.
و هدف رسیدن به آن نقطه پایان بود.
موفقیت، یا هر چیزی، یا شاید بهشت برای بعد از مرگ.
اما ما در تمام طول مسیر اشتباه کرده بودیم.
زندگی چیزی شبیه به موسیقی بود.
و قرار بود که ما در طول اجرای موسیقی، بخوانیم یا برقصیم.